۴ دی ۱۳۸۷

نیم پرده

[نمایشنامه ای در دو پرده]


بازیگران به ترتیب ورود:
مرد
زن
کارگر صحنه
بازیگر مُسن و معروف
کارگردان تئاتر

 هنوز تماشاچی ها کاملا روی صندلی های شان مستقر نشده اند. صحنه هیچ اکسسواری ندارد، تقریبا خالی است. فقط آن پشت مشتا، جای که نمی شود گفت صحنه محسوب میشود یا نه، مردی چارزانو نشسته و با شست پایش ور می رود. زنی هم تا نوک دماغش روی شست پای او خم شده. انگار چیزی را جستجو می کنند. بگیریم شیشه خرده ای، خاری چیزی. مرد با دو انگشت، شستش را فشار می دهد و زن سعی می کند با ناخن چیزی را از آن بیرون بکشد. عوامل تئاتر روی صحنه راه می روند. تماشاچی ها را راهنمایی می کنند. به گند دماغ هایی که اصرار دارند حتما روی صندلی خودشان بنشینند بی محلی می کنند. رفقای شان را روی صندلی های ردیف اول می نشانند و از اینجور کارهای معمول. یکی از کارگران صحنه با یک صندلی از وسط زن و مرد می گذرد و در کارشان وقفه ایجاد می کند. صندلی را در وسط صحنه می گذارد و با متر اندازه گیری می کند که درست در وسط صحنه باشد. نور سبزی رویش می اندازد و بعد با علامت نور را تنظیم می کنند. آخرسر صندلی را می برند و چراغ سبز را هم خاموش میکنند. چون صحنه قرار است خالی باشد. حالا تماشاچی ها سر جاهای شان نشسته اند و منتظرند تئاتر شروع شود. نور صحنه تغییر مختصری می کند. عوامل به سرعت از صحنه خارج می شوند. وسایلی که با خود دارند را خارج می کنند و... در این گیر و دار یکی از عوامل که هیچ شاخصه ای هم ندارد و فقط یکی از کارگران صحنه است گوشه ای می ایستند و تماشاچی ها را نگاه می کند. همکارانش که می روند شروع می کند.
_ معذرت می خوام... معذرت می خوام... آقای عزیز با شمام... هوی! ساکت شو می خوایم شروع کنیم.  تماشاچی های عزیز در طول اجرا لطفا با موبایل حرف نزنید، چیزای سروصدا دار نخورید و با بغل دستیتونم ور نرید چون حواس بازیگرا پرت میشه... خب ممد آقا اون درو ببند شروع کنیم.
(صحنه برای چند لحظه تاریک می شود – البنه زن و مرد آن پشت مشتا همچنان مشغولند و نور مختصری هم از بیرون به آنها می تابد – و بعد نور استوانه ای شکلی مرکز صحنه را روشن می کند. ناگهان بازیگر مسن و معروفی با زرهی مابین سربازان روم باستان و حضرت ابوالفضل در تعزیه از یک جای بلندی خودش را پرت می کند وسط و توأمان عربده ای هم می کشد) قرار این نبود سلام خاتون. (آهسته تر و با خشی در صدا، به وضوح از صدای خودش خوشش آمده، تکرار می کند) قرار این نبود سلام خاتون. (دستش را بر زمین می گذارد و با همان صدا می گوید) حق است بی وفا بخوانمت. (کف دستش را شترق به صورتش می کوبد و خشمگین می گوید) و تو حق است که نامَردم بخوانی. (کیسه ای پول را از کمرش باز می کند و به طرفی می اندازد و معلوم نیست خطاب به کی میگوید) دریچه ها را ببندید تا خجلت من دیده نشود. (می ایستد و شمشیر سامورایی در غلاف را به فرق سرش می کوبد) این شمشیر برای تو می کشیدم سلام خاتون (خود را دوباره روی زمین پرتاب می کند و مشت به کف زمین می کوبد و با ناله به زمین می گوید) روی من سیاه که وانهادمت دشمن بکشد. (عصبانی و دیوانه وار با همان عربده کذایی به همان جای نامعلوم می گوید) سرزنشم کنید که دشمن در خانه من بود و من پی او می گردیدم. (خودش را روی زمین پخش می کند و به هق هق می افتد. در این لحظه همان کارگر صحنه که هشدارهای قبل از نمایش را داده بود وارد نور استوانه ای می شود و از پشت شانه های پهلوان را میگیرد تا بلندش کند. بازیگر ابتدا مقاومت می کند و سعی کند ادامه بدهد. مثلا باز عربده می کشد: «مرا با خون ریخته ات پیمانی است...» اما کارگر صحنه دست بردار نیست) بلند شو آقا رضا (یا هر اسمی که بازیگر معروف دارد) زشته بابا. مردم دارن نگات می کنن. این کارا چیه سر پیری (بازیگر هاج و واج نگاه می کند. یکی داد می کشد که چراغ ها را روشن کنند و خودش هم با روشن شدن صحنه وارد می شود. یا آنقدر استاد است که همه میشناسندش یا آنقدر ریش و پشم دارد که همه بشناسندش. کارگردان است.) چه غلطی داری می کنی؟ (بازیگر را از دست کارگر بیرون می کشد و رو به تماشاچی ها می گوید) واقعا نمی دونم با چه زبونی عذرخواهی کنم. وضع ما رو می بینید؟ مظلومیت تئاتر رو میبینید؟ (رو به مراقبان سالن) صاحاب نداره این خراب شده؟ (دوباره رو به تماشاچی ها) من شرمندم. (کارگر صحنه رو به او) شرمندگی تو به چه درد اینا می خوره. خداتومن از این بدبختا تیغیدی که... (از یکی از تماشاچی ها می پرسد) بلیطو چند خریدی؟ (مثلا جواب میشنود شش و پانصد. کارگر با تعجب تکرار می کند) شیش هزار و پونصد تومن؟ با این پول میشه رفت شمال و برگشت، از جاده چالوس... تازه با اتوبوس کولر دار... اونهمه درخت، اونهمه آب، کوه، شرجی... شیش هزارو پونصد تومن دادی بیای توی این زیرزمین که بزنن تو سرت موبایلتو خاموش کنی، حرف نزنی، سیگار نکشی، چیزی نخوری، هر وقت هم این خنگ و خل ها عشقشون کشید پرده رو بندازن و بگن هری... شیش و پونصد دادی که این چیزا رو ببینی؟ (ادای بازیگر را در می آورد، کشیده ای به خود می زند و می گوید) و تو حق است که نامَردم بخوانی...  پونصد به خودم بده صبح تا شب برات عر میزنم. بشین توی لژ سیگارم بکش. (کارگردان را نشان میدهد) آقا فقط شرمنده ست. (به بازیگر اشاره میکند که همچنان حیران است) ببین این پیره مردو به چه کارایی واداشته. بیا یدونه بزنم توی صورتت، با این شمشیر بکوبونم توی سرت تا بفهمی شرمندگی یعنی چی... این پیرمرد به خاطر یه لقمه نون و چارتا هندونه «هنری» هم زیر بغلش در عرض یک اجرا ده تا کشیده می خوره، سه تا اردنگی، هف هشت
تا لگد به پک و پهلوش... پنجاه بار خودشو مثل گونی سیبزمینی پرت میکنه این ور و اون ور. با این سن و سال دور صحنه کـون خیزه می ره... (رو به تماشاچی ها، انگار درددل می کند) بدبخت دیشب داشت به یکی میگفت انقدر عربده کشیدم تخم هام درد گرفته. (بازیگر که به خودش آمده و تازه می فهمد ماجرا چیست با یک غرش تئاتری می گوید) سرم رو هم برای خدمت به هنر... (کارگر بین حرفش می پرد) هنر؟ (با جیغ زنانه ای روی زمین شیرجه می رود) به این میگن سیرک. (کارگردان طوری که انگار حرف زدن با کارگر صحنه را در شأن خودش نمی داند می گوید) تو از هنر چی می فهمی؟ تو از لایه های پنهان این نمایش چی می فهمی؟ فقط عربده هاشو میشنوی؟... می فهمی مغول های اشغالگر... پهلوان... سلام خاتون... ایلغار... از این نشونه ها چی میتونی بفهمی بینوا؟ (کارگر بی تفاوت جواب میدهد) که ترسویی. خایه نداری مثل مرد حرفتو بزنی. البته توی ستون پیام خوانندگان روزنامه. (بازیگر برای آنکه نشان بدهد ترسو نیست ناگهان جان می گیرد و نعره میزند) چو ایران نباشد تن من مباد. (کارگردان و کارگر هر دو با تعجب بازیگر را نگاه می کنند و بعد نیش کارگر به لبخندی باز میشود.) توی ژاپن که کار میکردم یه بار دلتنگ وطن بودم «چو ایران نباشد» رو زمزمه میکردم. رفیقم که خارجی بود گفت معنیش چیه؟ براش ترجمه کردم. پنج دقیقه خندید. اون که گفت «چو گواتمالا نباشد تن من مباد» یک ربع خندیدم. طرف گواتمالایی بود. (کارگردان از کوره در می رود) گواتمالا رو با ایران یکی میکنی؟ بی فرهنگ، بی تمدن، عقب نگه داشته شده... مادر جـنده! (صحنه را ترک می کند. بازیگر هم به دنبالش می رود اما یک لحظه می ایستد تا فحشی به کارگر بدهد. کمی فکر میکند و با عصبانیت می گوید) عقب نگه داشته شده ی کـونی... (و می رود. حالا کارگر تقریبا تنهاست. «تقریبا» چون مرد و زن آن پشت مشتا همچنان با شست پای مرد مشغولند. کارگر به تماشاچی ها می گوید) خب... نمایش تموم شد. (ناگهان همه جا تاریک می شود و سایه هایی رقصان روی پرده ی انتهای صحنه می افتد و گروه موسیقی هم که جایی روی بالکن چرت میزدند تا نمایش تمام شود و آواز انتها را بخوانند با صدای سنچ و سه تار و البته طبل کر کنننده ای می زنند زیر آواز و مسئول نور صحنه هم که گیج شده نور سرخی روی یک فرمان کشتی که از دیوار آویزان است میتاباند... نگو این برای نمایش قبلی بوده و برای این نمایش می بایست نور سرخی روی یک چرخ گاری بیاندازد. کارگر رو به آنها می گوید) خفه شید بابا... اون نمایش که خیلی وقته تموم شده. (همه جا ساکت می شود و دوباره چراغ های سالن را روشن می کنند. کارگر رو به تماشاچی ها) حالا میتونید برید گیشه پولاتونو پس بگیرید یا بشنینید اینجا و نمایش من رو با این بنده خداها (به زن و مرد آن پشت مشتا اشاره می کند) تماشا کنید... گفته باشم. بیرون سرده... سگ از لونه ش بیرون نمیره. شما هم که جای گرم و نرم نشستید. پولتونم که... اینا جون به عزرائیل نمیدن. بشینید ضرر نمی کنید... اوکی؟ فقط لطفا با موبایل حرف نزنید، چیزای سروصدا دار نخورید و با بغل دستیتونم ور نرید چون حواس بازیگرا پرت میشه... خب آقا شروع می کنیم. (تاریک می شود و پرده می افتد)

[پایان پرده اول] 

ادامه دارد.

 تازه از ماجرا خوشم آمده و دستم گرم شده. پرده دوم کامینگ سون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر