۱۸ دی ۱۳۸۷

هایکوی زمستانی


از آن زن‌هایی که می‌خواهی سفید شدن موهایش را ببینی تا عرق تن و هیبت‌اش را توی تخت، یا بعد سالیانی بی‌هوا جلوی آینه دارد خط‌های زیر چشمش را وارسی می‌کند نگاهش کنی تا متوجه‌ات بشود و با لحنی که انگار این‌ها را فقط تو می‌فهمی، به خط های زیر چشمش اشاره کند و بگوید: نیگا.
 از آن زن‌هایی بود که بعد از یک چایی بدون قند و کمی حرف و پرداخت شهریه، آدمی مثل من توی آسانسور می‌گفت کاش بیست سال قبل بودم. که مثلا کاش به تدریج پیر شدنش را می‌دیدم.


هایکو برایش خواندم. از حکیم شیکی. «باد زمستان/ صفیر کتری/ آویخته از قلاب». گفت «وغبش کو؟». گفتم اصلا فعل ندارد. توی ترجمه می‌سازند. کار مترجم‌هاست. گفت چی هست؟ اینطور آدمی بود. اینهمه سال بدون اینکه به گوشش بخورد هایکو هم هست. که چقدر آدم جر و واجر حلزونی که از فوجی بالا می‌رود «اما آرام آرام». هوا گرم‌تر از بیرون بود اما هنوز سرد بود. با وسواس خانه‌اش را گرم نمی‌کرد تا از هوای بیرون غافل نشویم، خودش بود ـ هایکو.

اواخر یک بار جوک گفتم. ماجرای پیرزنی که توی پارک به کنار دستی‌اش می‌گوید: آقا به آن دخترک نگاه کنید و ببینید چطور جوانان ما رو به زوال می‌روند. دخترها شبیه پسرها لباس می‌پوشند و پسرها شبیه دخترها شده‌اند. طرف می‌گوید: آن دختر، پسر من است و در ضمن من هم مادرش هستم. همینطور که رشته مویی را دور گوشش گیر می‌داد لبخندی زد. نخندید. خنده‌اش را دیده بودم. احتیاجی نبود خیال کنم فهمیده.

گفت حرف‌های معمولی. دیروز چکار کردی؟ فکر کردم ماضی مرکب و استمراری می‌خواهد. گفتم کتاب می‌خواندم که برق رفت. گفت دیروز برق شما رفت؟ اینجا که خبری نبود. گفتم مثلا، ماضی مرکب. گفت نه. واقعا. گفتم هیچی. تمام روز زیر چیز بودم... کرسی فمینن است یا مسکولن؟ احتمالا «لا کُغسی». گفت یعنی چی لا کغسی؟ گفتم یک تخت که رویش پتو می اندازیم و زیرش آتش روشن می‌کنیم و دورش تشک پهن می‌کنیم. گفت مثل عهد مادربزرگ‌ها که همه‌ی فامیل دورش می‌نشینند قصه می‌گویند؟ گفتم اوکی. اما من تنها. بدون قصه. این چشم‌های گرد شده از تعجب، پیش از آنکه بگویم برای من حکم اوپیوم بعد از الکل و علف را دارد... بپرسد «توأمان؟» حکیمی اگرآنجا بود هایکوی خنده‌اش از دست نمی‌رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر