۶ بهمن ۱۳۸۷

اطوار خداوندی

کسی که قصد دارم یک تصویر از بچه‌گی‌اش را نشان‌تان بدهم از آن‌هایی است که معلم مدرسه‌ و دست‌کم یکی از زن‌دایی‌هایش معتقد بودند یک «جوری» است و والدینش می‌گفتند بزرگ که بشود انشالله «درست» خواهد شد. این همه‌ی اطلاعاتی است که از این بچه دارم: کسی که یک‌جوری بود و می‌بایست درست می‌شد. حالا نگاهش کنید. لخت با بدن خشک کنار استخر نشسته و ضربات دست کرال سینه‌ی بچه‌ی دیگری را تماشا می‌کند. مربی که مرد درازی است (و تنها چیزی که از او به یاد می‌ماند همین درازی‌اش است) هوار می‌کشد «بشکن اون آرنج‌تو گوساله». دلیلی ندارد سخت بگیرم. میلش را هم ندارم. اما شاید اگر بدانید بهتر است که اگر از آنهایی باشید که پای این داستان نسکافه می‌خورند، چیپس یا آب پرتقال یا آب خالی یا که اصلا هیچی، خب نمی‌توانید مخاطب این داستان باشید. یعنی توقع ندارم در مواجهه با این مربی شنا نگویید «یک پفیوز بددهن دیگر». اما اگر یک لیوان نصفه‌ی چایی (که بخارش قسمت خالی لیوان را تار کرده) دم دست‌تان باشد و همینطور که قند آرام با داغی هورت اول توی دهن‌تان آب می‌شود این داستان را بخوانید، احتمالا می‌توانید درک کنید که گوساله در کلاس این مربی یک درجه است شبیه درجه‌های نظامی که از قضا چندان پَست هم نیست. درست است که از قورباغه و سگ‌ماهی پایین‌تر است اما مسلما همین گوساله بابت گوساله بودنش به بزغاله و خَرماهی و کرم‌خاکی کلاس فخر می‌فروشد و – اجازه بدهید در مقام دانای کل به اطلاع‌تان برسانم – همین گوساله بیست-سی سال بعد وقتی سر صبح از مهرآباد خارج می‌شود و به سمت آزادی می‌آید تا بیاندازد توی خیابان آریاشهر، توی صف خطی‌ها ناگهان مربی‌اش را می‌بیند و می‌کشد کنار. منتظر می‌ماند تا یکی از این تاکسی‌سبز‌گیرها که پشتش مانده از رفتن او ناامید بشود و از کنارش بگذرد. در این حین یکی از مسافرهایی که سر صف ایستاده به او اشاره می‌کند که سوار می‌کنی؟ سر تکان می‌دهد که یعنی نه. ماشین پشتی با بوق ممتد رد می‌شود و او می‌تواند چند متر عقب برود تا جلوی پای مربی. بعد شیشه را پایین می‌کشد و می‌گوید «ببخشید.» نگاه مربی جای دیگری است. احتمالا به جانب همان تاکسی سبز که حالا دارد چهار نفر را از سر صف سوار می‌کند. برای جلب توجه مربی بوق می‌زند. باز می‌گوید «ببخشید.» مربی از همان بالا می‌گوید «ها؟» راننده آرنجش را تکیه می‌دهد روی صندلی کناری و تا کنار پنجره خم می‌شود. می‌گوید «بخشید آقای اسدی؟» مربی می‌پرسد «شما؟» او جواب می‌دهد «قدیما شاگردتون بودم. استخر آزادی.» مربی می‌پرسد: «اسمت چی بود؟» و این همه را گفتم تا برسم به اینجا که راننده می‌گوید «گوساله». بدون دلقک بازی و اینکه آگاه باشد چیز عجیبی می‌گوید. این چیزها را شما اگر انتخاب‌تان موقع خواندن این داستان چایی نباشد نمی‌توانید بفهمید. لابد خنده‌تان هم خواهد گرفت از اینکه مربی از آن بالا بیاید پایین. تا لب پنجره‌ی ماشین. زل بزند به راننده. از موهایش شروع ‌کند و ذره ذره تا چانه‌اش برسد. و برای اطمینان دوباره بپرسد: «گوساله‌ی کلاس من؟» این بانمک است؟ که یک آدم گنده برای معرفی خودش بگوید «گوساله» و مربی قدیمی‌اش دوباره بپرسد «گوساله‌ی کلاس من؟» در این صورت لابد از من توقع دارید که مربی را سوار ماشین گوساله کنم که تا آریاشهر برساندش و از آنجا هم با اصرار تا سعادت‌آباد (بگیریم استخر پردیس) بروند و توی راه مربی از کار و بار او بپرسد و اینکه «زن و بچه چکار کردی؟» و گوساله بگوید که برای پسرش دنبال کلاس شنا می‌گردد و بعد مربی بگوید که تا حالا چند تا قورباغه و گوساله و حتی نمی‌داند چندتا خرماهی بچه‌های‌شان را برده‌اند پیش او و در این لحظه – می‌توانم بگویم در این لحظه‌ی نفس‌گیر – گوساله بپرسد «بچه کرم خاکی چطور؟» یا برای آنکه شما شیرفهم شوید می‌تواند اینطور بپرسد: «در این سال‌هایی که مربی شنا بوده‌اید از میان شاگردان‌تان آیا کرم خاکیی هم بوده که بچه‌اش را برای آموزش شنا پیش شما بیاورد، آقای اسدی، مربی قدیمی شنای استخر مجموعه فرهنگی-ورزشی آزادی که روی شاگردهایت اسم جانوران را می‌گذاشتی و به این طریق به آنها – شاگردانت – درجه‌ای می‌دادی؟» مربی حتما خواهد گفت: کرم خاکی‌ها هیچوقت بچه‌دار نمی‌شوند و بعد اگر برایش مهم باشد تصحییح خواهد کرد که «هیچوقت بزرگ نمی‌شوند.» اینجاست که ناگهان همه‌چیز (حالا همه چیز هم نشد لااقل چند تا چیز کوچک) روشن می‌شود. ‌اگر روشن نشد – برای سنجش، داستان را به یک آدم مورد اطمینان نشان خواهم داد – می‌توانم ماجرا را از ابتدا تعریف کنم. از اولین روز پسر بچه‌ها توی رختکن‌های نارنجی آزادی. اگر شنگول بودم شاید یکمی هم سربه‌سرتان می‌گذاشتم: «بچه‌هایی بودند که برای اولین بار مقابل چشم مردم لخت می‌شدند، توی شش و بش که خجالت بکشند یا نه که با لخت شدن اولین نفر به این نتیجه می‌رسیدند که نکشند. بعضی هم بودند که توی زیپ شلوار و دکمه‌ی پیرهن گیر کرده بودند. اینها برای اولین بار بدون کمک مادرهای‌شان لخت می‌شدند.» و البته که مایو. اینکه بچه‌ها نمی‌دانند به کدام شورت مایو می‌گویند و به کدام شورت فقط شورت. خوش‌خیال‌های‌شان امیدوارند در آینده بفهمند. با اینجور حرف‌ها سرتان را گرم کنم تا کنار استخر و مربی که تکلیف را روشن می‌کند: «تو، تو، تو. رَخ‌کن دفعه دیگه با مایو برگردید.» یکی از این "تو" ها که در راه رخت‌کن لگدی هم به آب استخر بکوبد، و من – دانای کل – بپرم وسط: «نه ‌اینکه عصبانی باشد، فقط خواست پایش را خیس کند». این پدیده، این اشرف مخلوقات را نمی‌شود به حال خودش گذاشت که چون به جای مایو شورت پوشیده موقع رفتن یک لگدی هم برای خیس کردن پایش به آب بکوبد و بعد توی رخت‌کن آزادی گم و گور بشود. این پشه ناچیز خداوند را – من، دانای کل را – دنبال خودش می‌کشاند. به برنامه‌ی دم صبح یک شبکه‌ی ماهواره‌ای که استاد آکاردئون را دعوت کرده‌اند تا از او بپرسند چرا کانال‌های رقیب تا به حال او را دعوت نکرده‌اند. رد او را تا سالن سخنرانی دکتر آزمندیان هم دارم. ردیف چهل و نهم روی صندلی چهارم نشسته است و احساس می‌کند چقدر "موفقیت" همیشه به او نزدیک بوده و چقدر او غافل، «خدایا شکرت». تا خیلی دورتر. تا دره‌های سیرا مائسترا یا حتی توی مدرسه‌ی مخروبه‌ای که "چه" آخرین بار نفس کشید. نمی‌دانم کسی که انتخابش موقع خواندن این جملات چایی نیست چه فکری درباره او می‌کند. محض اطمینان ناچارم تاکید کنم – در واقع توضیح واضحات بدهم - که نه در کنار چه، مقابلش: یک سرباز ارتش بولیوی. اگر داستان قرار بود اینطور پیش برود حالا نوبت مربی بود که بچه‌ها را کنار استخر به صف ‌کند و به آنها دستور دهد که بپرند توی استخر عمیق، و بچه‌ها ترسیده و ناباور به هم نگاه کنند - چون جرئت نگاه کردن به مربی را ندارند - و نک و ناله ‌کنند که ما بلد نیستیم آقا. راس میگه آقا. چجوری شنا کنیم آقا و اینها اما بعد نه با اولین نعره‌ی مربی که پس از سه-چهارتاش یکی یکی با تردید و وحشت خودشان را مثل سنگی به داخل آب بیاندازند و کمی که دست و پا زدند و آب خوردند مربی تخته‌شناها را به نزدیکی‌شان پرتاب کند و به هر کس بر اساس مهارتی که در رسیدن به تخته‌شنا دارد اسمی بدهد جز یکی که نپریده و خیال پریدن هم ندارد. همانی که وقتی با بدن خشک کنار استخر می‌نشیند و بدون هیچ فکری فقط ضربات دست کرال سینه‌ی بچه‌ی دیگری را نگاه می‌کند، می‌تواند آغاز یک داستان باشد. و شاید مثل این یکی پایانش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر