آن روز ظهر هوا به قدری گرم بود که آدم بیاختیار به یاد چله تابستان میافتاد، که البته ذکر این نکته بی ضرر است که حوالی چله تابستان هم بود. سکین (که همانقدر سکین بود که خواهرش صدیق که صدیقه بود و آن یکی معصوم) توی یکی از کوچههای پهن تهرانویلا داشت لی لی میکرد. لی لی را از خودم درآوردم چون نمیتوانم دختر 9 سالهای را 50 سال پیش – دقیقتر 47 سال پیش - سر ظهر چله تابستان بیرون از خانه توی یکی از کوچههای پهن تهرانویلا هنگام بازیی غیر از لی لی تصور کنم. پس او داشت لی لی میکرد و لابد در آن لحظه حواسش به سنگ توی دستش و چشمش به خانه هفت بود که آن اتفاق افتاد: پیرزن او را دید. این پیرزن در پایان داستان بعد از جریاناتی که توش کلی شاموتی بازی و پستان به تنور چسباندن و نفرین سِیدی یافت میشود مادرشوهر سکین خواهد شد... که خب، همینجاست چون ذکر آن جریانات ضروری نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر