گوش کن زنک را اگر یادتان مانده باشد سعی کردم مامور ایمنی معدن را توصیف کنم که همین آدمی بود که اینجا اسمش در خبر آمده. مرد بدی نبود. بالاخره همان نیم ساعتی که با هم بودیم آنقدر بود که اسمش بعد از اینهمه سال و اینهمه آدم و اینهمه جا یادم بماند. برفرض که کارفرمایش را بیشتر از همکارانش دوست می داشت. من هم یک وقتی اینطوری بودم (با این تفاوت که آن زمان کارفرمایم معشوقه ام بود).
به جای اینکه هر جا نوشتم و گفتم بیشتر گفتم و نوشتم دوازده نفر، این هم برای خلاصی از وجداندرد احتمالی به یاد نفر سیزدهم:
به جای اینکه هر جا نوشتم و گفتم بیشتر گفتم و نوشتم دوازده نفر، این هم برای خلاصی از وجداندرد احتمالی به یاد نفر سیزدهم:
سوار آسانسور كه چه عرض كنم... سوار تكه فلزي ميشويم تا ما را به عمق دویست و چهل متری زمين ببرد. توي تونلي كه يك روز از انفجارش گذشته قدم ميزنم. تا زانو توي آبم. مامور كنترل گاز جلو تر از من است. بيست دقيقهاي جلو ميرويم تا به جايي كه چهار كارگر كشته شدهاند برسيم. كلاه يكي از كارگران را ميبينم. بخشي از سرش توي كلاه جا مانده. جنازهها را دو ساعت قبل بردهاند. توي آب كه قدم برميدارم يك چيزي كه توي آب شناور است به چكمهام برخورد ميكند. فكر ميكنم الوار سقف معدن است. ترجيح ميدهم فكر كنم الوار است و نه يك دست يا پاي قطع شده. مامور كنترل گاز ميايستد. ميگويد: «چهار درصد گاز متان.» ميپرسم: «طبيعيه؟» «نه. تقریبا چهار برابر استاندارد.» توي جدارهاي در ديوار تونل يك بغچه ميبينم. قسمتي كه بيرون بوده كاملا سوخته است. بيرون ميآورم و بازش ميكنم. سه تا پياز و چند تا نان. نهار يكي از كشته شدگان است. كمي آن طرفتر دستگاه متلاشی شده ی گازسنج زير يك تكه از الوار سقف افتاده. از ماموري كه عين همان دستگاه توي دستش است ميپرسم: «گاز سنج نيست؟» خودش را بيتفاوت نشان ميدهد اما صدايش ميلرزد. «نه بابا. راديوئه.» «راديوی باتری دار؟ توي تونل؟ خيلي خب... بريم.» چهار پنج قدم ديگر جلو ميرويم و ناگهان مامور جيغ ميكشد: «هفت درصد... يكهو هفت درصد شد. هشت تا... الان هشت تا شد.» با پاهاي بلندش توي آب ميدود و جيغ ميكشد و من هم پشت سرش. حسابي عقب ميافتم.
آخرين پيچ را كه رد ميكنم ميبينم دكمه آسانسور را زده و در حال بالا رفتن است. من را كه ميبيند اهرمي را ميكشد و بالابر را نگه ميدارد. شبيه آدمهاي خجالتزده نيست. فقط توي راه يكبار زير لب با لهجه كرماني ميگويد: «فكر كردم گير افتاديد.» عصبانيم. نگاهش می کنم. دلم میخواهد حالت چشم هایم را بعد از این نامردی برایتان توصیف کنم. اما خودم که چشم هایم را نمیبینم. همین قدر بگویم که ا(به قول آن بزرگ) اگر چشم های من در آن لحظه طپانچه بود یارو الان زنده نبود. سرتاپايش را نگاه ميكنم و ميگويم: «سرجمعت... با پدر و مادر و فك و فاميلت به تخمم هم نيستيد... نگاش کن! کرمان ز گه آیند برون / این گه ز کرمان آمده» توهين بيربطي است اما آرامم ميكند. خودش را ميزند به نشنيدن. چند دقيقه بعد بالابر تق و تقي ميكند و وسط راه ميايستد. مامور سنجش گاز بيسيمش را روشن ميكند و دوباره جيغ كشيدن را از سر ميگيرد: «سميعي... بكشمون بالا... سميعي... هشت درصده. هشت درصده سمیعی، داشت زياد ميشد...» جيغ ميرند و با لهجه فحشهايي ميدهد كه مادر قحبهاش را ميفهمم و آن وسطها اشهدش را هم پشت بيسيم خطاب به سميعي ميخواند. لابد فکر می کند خدا از زیر زمین صدایش را نمیشنود و بدون اشهد سقط میشود...ده ـ بيست ثانيه بعد بالابر دوباره تق و تقي ميكند و آرامتر از قبل راه ميافتد. مامور سنجش گاز دستهايش را بلند ميكند و با جيغي كه حتما خدا از اين فاصله، از زير زمين هم بشنود ميگويد: «خدايا شكرت. شكر.» شكر دوم را جيغ نميزند. به من ميگويد.
آخرين پيچ را كه رد ميكنم ميبينم دكمه آسانسور را زده و در حال بالا رفتن است. من را كه ميبيند اهرمي را ميكشد و بالابر را نگه ميدارد. شبيه آدمهاي خجالتزده نيست. فقط توي راه يكبار زير لب با لهجه كرماني ميگويد: «فكر كردم گير افتاديد.» عصبانيم. نگاهش می کنم. دلم میخواهد حالت چشم هایم را بعد از این نامردی برایتان توصیف کنم. اما خودم که چشم هایم را نمیبینم. همین قدر بگویم که ا(به قول آن بزرگ) اگر چشم های من در آن لحظه طپانچه بود یارو الان زنده نبود. سرتاپايش را نگاه ميكنم و ميگويم: «سرجمعت... با پدر و مادر و فك و فاميلت به تخمم هم نيستيد... نگاش کن! کرمان ز گه آیند برون / این گه ز کرمان آمده» توهين بيربطي است اما آرامم ميكند. خودش را ميزند به نشنيدن. چند دقيقه بعد بالابر تق و تقي ميكند و وسط راه ميايستد. مامور سنجش گاز بيسيمش را روشن ميكند و دوباره جيغ كشيدن را از سر ميگيرد: «سميعي... بكشمون بالا... سميعي... هشت درصده. هشت درصده سمیعی، داشت زياد ميشد...» جيغ ميرند و با لهجه فحشهايي ميدهد كه مادر قحبهاش را ميفهمم و آن وسطها اشهدش را هم پشت بيسيم خطاب به سميعي ميخواند. لابد فکر می کند خدا از زیر زمین صدایش را نمیشنود و بدون اشهد سقط میشود...ده ـ بيست ثانيه بعد بالابر دوباره تق و تقي ميكند و آرامتر از قبل راه ميافتد. مامور سنجش گاز دستهايش را بلند ميكند و با جيغي كه حتما خدا از اين فاصله، از زير زمين هم بشنود ميگويد: «خدايا شكرت. شكر.» شكر دوم را جيغ نميزند. به من ميگويد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر