«مدتهاست که زندگی من بدون هیچگونه کوشش و نتیجهی ثمربخشی میگذرد... برای رفع این خلاء تاسفآور، از امروز که ساعت ده صبح جمعهی پانزدهم اردیبهشتماه هزار و سیصد و فلان است رسماً و کتباً تعهد میکنم و به شرف و انسانیت سوگند میخورم که از همین لحظه، بلافاصله خودم را عوض کنم... به همان یکذره شرافت و انسانیتی که در وجودم باقی مانده... خیلی خوب، حوصلهاش را ندارم... به یک چیزی، خدا که نه، دوستی هم که احمقانه است، آینده هم که زیاد درخشان نیست. عشق؟ مهم نیست. ما یک دخترهی دیوانهای را دوست میداریم، یعنی مدتی است به خودمان وانمود میکنیم که دوست میداریم، به همان عشق پاک و آسمانی سوگند که...» قریبالوقوع / بهرام صادقی
من هم از یک وقتی بالاخره آدم دیگری خواهم شد. اما نه از همین لحظه و بلافاصله. یک وقتی که به جای چهارشنبهی نَسَخی، شنبهای چیزی باشد. به همان عشق پاک و آسمانی سوگند که یک وقتی بالاخره:
- صبحها بیدار میشوم و عصرها چرت میزنم و شبها جداً میخوابم.
- ویتامین را تبلیغات نمیدانم و حداقل روزی یک نارنگی میخورم که هم ویتامین c دارد که برای سیگار خوب است و هم پوست کندنش کثافتکاری پرتقال را ندارد.
- هفتهای یکبار به مادرم تلفن میزنم و ضمن احوال پرسی و کسب اطلاع از بیماریهای جدیدش دستور پخت یک غذایی را میپرسم. حتی بین توضیحاتش سئوالاتی میکنم تا مطمئن شود دارم یادداشت بر میدارم.
- خودم را دامننورد قهاری نشان خواهم داد تا هربار تلفنم زنگ خورد رفقایم به هم چشمک بزنند و زنها یکجور تنفر صکثی نسبت به من احساس کنند.
- سعی نمیکنم خواهرم را قانع کنم که شوهرش یک خرده بورژوای دوزاری است و کلا از دیدن ریخت زندگیشان کهیر میزنم. کهیر زدن با لبخند زدن در محفل گرم خانواده منافاتی ندارد.
- برای رد دعوت به جای آنکه بگویم حس ندارم میگویم وقت ندارم تا مردم خیال کنند در زندگی خیلی پرمشغله هستم.
- در انتخاب مدیریت ساختمان حضور پرشوری به هم خواهم رساند و یادم میماند قبل از رای گیری از سرایدار سئوال کنم شوهر آن زنی که یک روز آزگار مرتاضانه توی آسانسور زندگی کرد تا برای شوهرش تبلیغ کند دقیقاً کدامشان است.
- به دخترهای زیر هجده سال به چشم پدری نگاه میکنم. به زنهای بالای پنجاه سال به دیدهی فرزندی.
- ظرفهایم را حداقل هفتهای دو بار میشویم تا رفیقم خاطرهی چایی خوردن توی کاسه سوپ خوری را فراموش کند.
- هر نوع بازی کثیف و بیحاصل ـ اما انصافا مفرح ـ با سیبلیم همچون کشیدن و کندن و جویدن را ترک خواهم کرد و شاید روزی بالاخره تراشیدمش و با این کار ایدئولوژیام را هم عوض کردم.
.
.
.
.
.
.
- هرازگاهی میآیم اینجا مینویسم که چقدر جالب توجه می باشم.
خيلی جالبه لئون. من زياد اينجا ميام، ولی هر بار که از شدّت تنهايی ميخوام زمينو گاز بزنم، ميبينم يه آهنگ جالبی گذاشتی واسه دانلود! آهنگی که فرضاً دو سه ماه پيش گذاشتی و من بی هيچ دليل محکمه پسندی نديده بودمش اون موقع!اين يومياتت هم خيلی خوندنيه! حس باحالی داره.آقا ما که مخلصیم کلن. ولی بیا و یک فکری هم به حال فی.لتر وبلاگت بکن که چندتا مسلمونو از زحمت فی.لتر شکن خلاص کنی. خانم ها سارای اعترافات و سارای روزهای خوش هم اگر اینجا را می خوانند در جریان باشند.
پاسخحذفاول یک لبخند بود وقتی به زیر هجده سال رسیدم تبدیل شد به قه قاه.
پاسخحذفشما فکر میکنی برای ویتامین تبلیغ میکنن؟! :/نه. ویتامین خودش یکمی تبلیغاته. اینکه میگن بدن به ویتامین نیاز داره مثل اینکه میگن تیم فوتبال به مربی نیاز داره، فکر نکنم اینطوریام باشه.
پاسخحذفبه شخصه، اوّلی از بالا، آخر از پایین، آخرین آخر، شیش اُم از پایین، هشتم از بالا و کلاً همهی موارد را غیر از مورد سیبیل، نتیجهبخش مییابم. من بعد از حادثهی شهرام صولتی کلاً به هر گونه تراشیدن سیبیل بدبین و حَس.ساس شده ام. به عنوان یک هموطن و از سر دلسوزی پیشنهاد میکنم که از خر شیطان پایین آمده و به موارد دیگر بپردازید. البته شما از آنجایی که آزاد اید، میتوانید این پیشنهاد بشردوستانه را رد کنید و حادثهی دیگری رقم بزنید.و بهی نستعین
پاسخحذفسلام. مطالب شما را خواندم. جالب می نویسید. من هم با آن قسمت که : مردم می گویند وقت نداریم.. تا وانمود کنند سرشان شلوغ است و کلی افاده بیایند..موافق هستم. بعضی مردم کوته بین هستند. نمی دانم این چه مدی است که بین ایرانیها افتاده.سلام
پاسخحذفسلام! جای تقدیر و تشکر داره این همه فداکاری!سلام. تشکر خالی کافیه به نظرم.
پاسخحذف"... زنها یکجور تنفر صکثی نسبت به من احساس کنند."(از خنده دار فانی رو وداع گفتم)سلام.
پاسخحذفآه ... آقا ... واقعا.شما آدم دیگری شده اید!از شنبه انشالله.
پاسخحذفمی خوانم و لذت می برماما تلاشی نکن در این راستا که بی فایده است. همین جوریش بهتره.چطوزی؟سلام. خوبم تقریبا.
پاسخحذفنمیدونم بلاگفا چش شده این سومین باره که دارم کامنت می ذارم اما با اینکه از تایپ صحیح عدد مطمئنم میگه اشتباه وارد شده. کلا آدمو زیاد تو به دردسر می ندازی.اگه زاپاست رو ندیده بودم حتما هنوزم با فیلتر شکن باید وبلاگتو باز می کردم. آخه چه فایده این کاراشون.[...]
پاسخحذفآخیییییش... امروز کمی خندیدم.سلاموبلاگ شما جدیدترین کشف من است.سلام
پاسخحذفسلام.از مكابيز چه خبر؟!من كه كلا هر سايتي را مي خواهم باز كنم فيلتر است!اما حيف نيست كه شما به جاي پرتقال نارنگي ميل كنيد؟! اصلا مي شود چيزي را كه نمك نمي طلبد -به جز چاي البته كه آن هم نوشيدني است- خورد؟!لئون: سلام. حسن نارنگی اینه که لااقل به خاطرش شما رو زیارت می کنیم. مکابیز هم والا بعد از غیبت کبری شما دیگه خجالت میکشم بهش غر بزنم چرا نمی نویسه. الان خودش اینجاست. مکابیز: سلام . آقا شما چرا انقدر ناپدیدی؟ کلا زیاد یادتون می کنیم. مخلصم.
پاسخحذفسلام.مخلص هردوي شما بزرگواران هستم.راستش من ديگر وبلاگ خودم را هم نمي توانم باز كنم!!!حالا خوب است ماني آدرس سايت دوم لئون را در يكي از پستهايش داده بود. وگرنه كلا به صورت بازگشت ناپذير از شما منقطع مي شديم!اتفاقا بدم نمي آمد به مناسبت انتخابات رياست جمهوري يك چيزي بنويسم در تضاد ذاتي دموكراسي و انتخابات عمومي (حق حاكميت بر سرنوشت خويش در مقابل سيستمي مبتني بر دخالت هر فرد در سرنوشت ديگران). ولي قسمت نيست و چه خوب كه اين احمدي نژاد لااقل به اين درد خورده است كه ديگر مي توانيم با خيال راحت تنبلي بورزيم و در عين حال احساس مسئوليت گريزي كمتري كنيم.از قضا من و مکابیز و احتمالا خیلی از کسانی که از فاروم با متن های شما آشنا هستند علاقمندیم نظرتان را نه فقط در مورد بحث کلی انتخابات و دموکراسی (که خودش به تنهایی می تواند یک روز آدمیزاد را بسازد) بدانیم بلکه به طور خاص می خواهیم بدانیم نظر ایرج در مورد انتخابات دهم و تبلیغات مدافعان رای دادن (از ترمیم وجهه بین المللی تا ترسیدن از لولویی که احمدی نژاد باشد و این شور و شوق و این بازی رنگ ها و...) چیست.راه انتشارش هم دو تا الان به نظرم می آید. یکی راه سختش که ساختن وبلاگ جدید و افزودن یک حرف یا عدد به انتهای آدرس قبلی است (با احتساب اینترنت کلنگی شما نهایتا ده دقیقه زمان می گیرد). راه ساده اش هم وبلاگهای من و مکابیز (http://zeno1.blogfa.com) است. خب این هم به امید خدا "قسمت" :)
پاسخحذف