۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

آوازی غمناک در یکی از روزهای بی‌خورشید


برای اول ماه مه

نویسنده: بلانشت


خورشید هم داشت می‌خوابید. خسته بود. در را بست و کلید را در قفل چرخاند. حجمی جلوی در نشسته بود. توی خودش فرورفته بود و چادرش را کشیده بود روی صورتش. صدا را که شنید سرش را بالا کرد.
«رفتم... دوائی که نوشتین سیصد هزار تومن می‌شد. بیست و سه هزار تومن بیشتر همرام نبود.»
کلمات سنگین بود و به زحمت از دهانش بیرون می آمد. چشم هایش خشک بود.
پرسید «حالش چطوره؟»
«مدام هذیون میگه. دیگه منم نمی‌شناسه.»
راه افتاد. زن هم بلند شد. ساکت بود و به زمین نگاه می کرد. گفت «بیا...»
زن هم راه افتاد. راهروی دراز و بوناک را سایه به سایه رفتند. اتاق تاریک بود. روی تخت، مرد دربند بود. دست ها و پاهایش به لبه های تخت گره خورده بود. با هر جنبشی تخت به ناله می افتاد. زن نشست.
«حالش بدتر شده. از کی به این وضعیته؟»
«سفت بستنش.»
شب بود. اما شب قرمز، نه شب سیاه. زن گفت «داره از دستم میره. اول خدا، دوم...» دوم؟ به خودش ناسزا گفت. «بیمه نیست؟»
چشم های زن گنگ شد. «بیمه ی چی؟»
از خودش خجالت کشید. اما باید چیزی می پرسید. چیزی که این فضای فشرده را بشکند. این هوای غیرقابل نفس کشیدن را. به مرد نگاه کرد. به جوانکی که باید زودتر از جواز طبیعت مرد می شد. مرد می‌بود. مردی که از داربست افتاده بود. از ارتفاع بیست متری. لخته های خون را از مغزش کشیده بودند. اما حالا چرک جای خون را گرفته بود. چرکی که داشت مرد را به آغوش جنون می کشاند. و به آغوش مرگ.
خودش را روی داربست خیال کرد. حتی از نردبان هم می ترسید. از آنهمه فضای خالی که آماده است تو را بکشد پائین و پائین تر. پایش را روی زمین محکم کرد. چشم های مرد فروتر رفته بود. فکر کرد شاید بیست متر فروتر. لب هایش را گاز گرفته بود. زن دست اش را گذاشت روی پیشانی مرد. خاموش بود. خاموش تر از تخت، وقتی که با تکان های مرد به ناله نمی‌افتاد. دقیقه‌ای نگذشته بود که دیگر توی این دنیا نبود. لب هایش روی دست مرد که دیگر جنبشی نداشت قفل شده بود.
«برو داروها رو بگیر...»
اسکناس ها را گذاشت توی دست زن و مشتش را بست. زن نمی‌فهمید.
«برو...»
زن چادرش را کشید روی سرش و رفت. ته راهرو تاریک بود. زن هم جزئی شد از همان تاریکی.

ــ ــ ــ


ترافیک کلافه اش کرده بود. پیاده می رفت زودتر می‌رسید. همین حالا هم نیم ساعتی تأخیر داشت. در تاکسی را که بست سرما به استقبالش رفت. انگشت هایش را مشت کرد. خون باید جریان طبیعی‌اش را طی می‌کرد. راه افتاد. هنوز لابلای ماشین ها بود که تلفن اش زنگ خورد. ناسزای راننده ای را شنید که عهد کرده بود او را به کف آسفالت بدوزد و ناکام مانده بود.
«تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم.»
بالاخره توی پیاده رو احساس امنیت کرد. برگشت و به صف ماشین ها نگاهی انداخت. هر کدام مثل فاتح خیبری بودند که به سوی غنائم می شتافت. باز احساس سرما کرد. باید زودتر می رفت. قدم هایش را تند کرد. از چهارراه اول که گذشت تلفن دوباره زنگ خورد.
«الان می رسم. فقط دو دقیقه... چی؟... »
سرما راه اش را پیدا کرد و حس کرد که خون رگ هایش دارد یخ می زند. به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست. چادر زن توی هوا موج می خورد و بالاخره سیاهی اش نور روز را گرفت.
نفهمید کی روز شد. اما سیاهی که رفت، جوانکی را روی یک داربست بیست متری دید که می خواست زودتر مرد شود. فاصله اش تا مرگ تنها بیست متر بود. چشم هایش را بست. چادر زن باز همه جا را سیاه کرد.

۹ نظر:

  1. سلام سلام سلام!
    چهاردیواری رو خیلی پراکنده میخوندم. آخرین پستی که از چهاردیواری خوندم "ام داوود" بود به گمونم و امشب به طور اتفاقی به اینجا رسیدم...
    نمیدونم چرا مدتیه موقع خوندن بعضی از مطالب کم میارم. یعنی شروع که میکنم به خوندن چشمام میخونن و جلو میرن اما خودم جا میمونم و واسه همینم درست وسطای متن میبینم هیچی نفهمیدم و شروع میکنم دوباره از اول خوندن و بعد دوباره یه وقت میبینم مطلب تموم شده در حالی که بازم جا موندم و هیچی نفهمیدم و برای همین شروع میکنم از نو خوندن و این داستان اینقدر کش میاد و من اینقدر جا میمونم که کلا بی خیال مطلب مربوطه میشم. مثل همین الان و مثل همین داستان برای اول ماه می :/
    راستی من یه سوالی هم دارم که امیدوارم شما بتونید راهنماییم کنید و اونم اینکه چطوری میشه گودر رو توی وبلاگ به اشتراک گذاشت؟! من خیلی دلم میخواد این کارو بکنم ولی بلد نیستم ://
    همیشه پاینده باشید

    پاسخحذف
  2. به ایلناز: سلام. اینجا البته اسمش "همه می دانند" است. به هر حال در مورد گودر، انگار باید یک کدی از یک جایی در گودر کپی کرد و در یک قسمتی از قالب (انتهاش؟) پیست کرد. والا من همینکه گاهی وبلاگ مینویسم می گذارم به حساب کار فنی. ازین بیشتر سر در نمی آورم.

    پاسخحذف
  3. ممنون از راهنماییت درباره گودر. راستش من تا یه جای مشخصی از نوشته های آرشیوت رو خونده بودم قبلا، امافکر میکنم توی یه آدرس دیگه، و بر اساس اشاره ای که خودت کرده بودی، حدس زدم که من به اونها در آدرس قبلیت دسترسی داشتم... دنبال کردن بعضی از قلمها برای من به نوعی مثل انجام یه جور تمرین و نرمش ذهنی خاصه :)
    همیشه پاینده باشید.

    پاسخحذف
  4. پنج شنبه آخراي شب تو ماشين رد مي شدم توي ترافيك چشمم خورد ماشين بغلي كه رو صندلي عقب يه زن چادر مشكي داشت زجه مي زد و يه مرد جوون سعي مي كرد آرومش كنه. پست شما را خوندم ناخودآگاه داستان را براي اون زن چادري تجسم كردم...

    پاسخحذف
  5. سلام دوست من
    تقریبا همیشه مطالب شما رو میخونم از زمانی که در بلاگا بودید تا اینجا و همچنین زمانی که در گزاره بودید
    البته اون روزها تازه گزاره میخوندم که شما دیگه ننوشتید اما امروز میخوام دوباره از شما دعوت کنم(همانطور که از مکابیز دعوت کردم و قبول کرد) تا در گزاره بنوسید. در این زمان که فقط بحثهای شوخی و سرگرمی رونق داره(چقدر هم با شرایط ما میخونه) وجود ادمهای مثل شما غنیمته
    شاد باشی

    پاسخحذف
  6. به ناشناس: سلام و ممنون از این دعوت. ماجرا این است که فاروم بازی ـ مثل هر بازی دیگری ازجمله دختر بازی یا ماشین بازی ـ یک دورانی دارد. این دوران برای من بسیار آموزنده و مفرح بود اما تمام شد. امیدوارم شما هم به اندازه ی من پس از پایان این دوران احساس کنید نسبت به قبل از آشنایی با فاروم انسان تر و بالغ تر شده اید.

    پاسخحذف
  7. ناشناسی از گزاره
    ماجرا اینه که من به چشم بازی به فاروم نگاه نکرده ام که اگر اینطور بود این روزهای گزاره با پستهای زیادش در تالارهای فان بهترین روزهایم بود.(هر چند از نوشته هایتان و یادتان که هنوز با گزاره هست معلوم است که شما بازی نکرده بودید) برای ساختن جایی تلاش میکنیم که بعد از رفتنمان عاقلتر شده باشیم و دیگران نیز.
    با این همه دوست ندیده من خواننده نوشته هایتان چه اینجا چه گزاره چه هرجای دیگه هستم
    شادباشی

    پاسخحذف
  8. واقعا غمناکه. زندگی کارگرها و.....

    پاسخحذف
  9. سلام. وضع كارگرها را امسال چه طور ارزيابي ميكنيد؟
    و شما گزارشي از وضعيت قالي باف ها نوشته بوديد كه خيلي خوب بود. از كارگران ديگر نمي گوييد؟ يا حرفي نمانده؟

    شيرزاد فلاحي

    پاسخحذف