۹ مهر ۱۳۸۹

یک داستان مشترک


داستان "هایدگر از مولوی"

نوشته‌ی من و مکابیز









هایدگر از مولوی






لئون – مکابیز
[Zeno1.blogspot – Leonlog1.blogspot]




اول


1

حالا که از آن ماجرا چیز دندان‌گیری جز یک دفترچه‌ی سیمی رقت‌انگیز برایم باقی نمانده ــ دفترچه‌ای خالی که چند برگ آخرش با یک مشت دری وری پرشده، حالا که همه‌ی چیزی که از آن ماجرا به یاد دارم را محض حرام نشدن کاغذهای سفیدش اینجا نوشته‌ام و تمام شده، وقتی دوباره می‌خوانمش می‌بینم همه‌ی تلاشی که برای روایت این ماجرا کرده‌ام بدون اشاره به لاغری "معمافروش" مفت نمی‌ارزد.
البته برای کسانی که معمافروش را در راسته‌ی بنجل فروشی‌های میدان مولوی دیده‌اند لازم نیست توضیح بدهم که لاغر واژه‌ی دقیقی برای توصیف او نیست. خیلی لاغر هم آن خیلی لاغری نیست که او واقعاً هست. به شدت لاغر هم شدت لاغری او را نمی‌رساند. به خاطر فقدان واژه‌ی مناسب در زبان فارسی ناچارم به همان لاغر اکتفا کنم.
از طرفی فکر کردم شاید اگر پیش از شروع، علت لاغری او را بدانید تکلیف‌تان هم روشن ‌‌می‌شود و قبل از آنکه بابت اتلاف وقت‌تان طلبکار شوید همین اول کاری بفهمید که می
خواهید خواننده‌ی این ماجرایی که از حالا به بعد بهش می‌گوییم "داستان" باشید یا نه.
معمافروش معتقد است تناسبی بین وزن بدن آدم‌ها و میزان خنگی آنها برقرار است. به این ترتیب که هر چه وزن بدن یک آدم بیشتر باشد خنگ‌تر است چون مغز آدم‌ها تقریباً به یک اندازه است اما هیکل‌های متفاوتی دارند. پس اگر دو کار اصلی مغز را کنترل بدن و فکر کردن بدانیم، هرچه قلمرو کنترل مغز گسترده‌تر باشد لاجرم کمتر به کار فکر کردن می‌رسد.
اینطور است که تلاش برای لاغر ماندن بخش مهمی از زندگی این بنده‌ی خدا را تشکیل می‌دهد. معمافروش لاغری را انتخاب کرده تا خنگ نباشد ــ در این تلاش‌ها، مصرف روزانه یک وعده تریاک را هم لحاظ کنید.



2

جریان کارآگاه تلفنی شدنم به جریان بیست و هشت ساله شدنم مربوط می‌شود. یک داستان کسالت‌بار، مثل جریان بیست و هشت ساله شدن آدم. الان رمقی برای تعریف کردن آن ماجرا ندارم. می‌خواه
م یکراست به چند ماه بعد از شروع شغل‌ام به عنوان کارآگاه تلفنی برسیم.
آن روز صبح، یا ظهر.. شاید هم بعد از ظهر (چه فرقی می‌کند. چیزی که یادم مانده این است که هوا هنوز روشن بود، که از آنهم زیاد مطمئن نیستم) بعد از دو شب بی‌خوابی بی‌صبرانه گوش به زنگ تلفن مشتری‌ام بودم تا خبر بدهد جوابی که به او داده‌ام از اساس اشتباه بوده و کاملاً در حرفه‌ی کارآگاهی ریده‌ام.
مردی که در انتظار تلفن‌اش دو شب بی‌خوابی کشیده بودم و جرئت زنگ زدن به او را نداشتم دو روز قبل تماس گرفته بود تا بگوید زن‌اش مدتی است که سئوالات بی‌ربط و عجیبی می‌پرسد. از شوهره می‌پرسد توی فک و فامیل‌تان کسی را می‌شناسی که چشم‌هایش آبی باشد؟ دماغ قوز دار؟ قد کوتاه؟ مو قهوه‌ای؟ و... به مناسبت‌های مختلف ــ حتی بی‌مناسبت ــ هر فرصتی که گیر می‌آورد یکی از همین سئوالات از شوهرش می‌پرسد. خلاصه این بابا به سئوالات زنش شک کرده بود و با دیدن آگهی "کارآگاه تلفنی" در روزنامه فکر کرده بود هم فال است و هم تماشا. پس با من تماس گرفته بود.
می‌گفت پیش از ازدواج، همان اوائل جوانی بعد از مرگ پدرش به خاطر یکسری دعواهای ارث و میراثی از خانواده‌اش
بریده و چوب شکسته و به تهران آمده است. این را بعد ازینکه پرسیدم چطور زن‌اش تا به حال خانواده‌ی او را ندیده گفت.
تقریباً برایم مشخص بود که علت سئوالات عجیب زن‌اش چیست. نیازی هم به لفت دادن مکالمه‌مان نداشتم. همان سه چهار دقیقه‌ای که صحبت کرده بودیم با تعرفه‌ی آن زمان ده-پانزده هزارتومانی روی خدمات متفرقه‌ی قبض تلفن‌اش می‌رفت و پول که به دستم می‌رسید از مخارج یک هفته‌ام هم بیشتر می‌شد.
احتیاجی به لفت دادن مکالمه نداشتم اما خوشم هم نمی‌آمد خیلی رک و سرراست خبر بدی را به آدمی که دلیلی برای تنفر ازش ندارم بدهم. پس مثل سئوالی حاشیه‌ای و انگار از سر کنجکاوی پرسیدم «از وقتی همسرتان حامله شده، رفت و آمد یکی از آشنایان او که احتمالا کوتاه قد است و دماغ قوزی و چشم آبی و موی قهوه‌ای هم دارد به خانه‌ی شما بیشتر نشده؟» شوهره یکه خورد. گفت «حامله؟ چیزی درباره حامله بودن‌اش به من نگفته.. اصلا مخالف بچه‌ست.. به خاطر کارش.. سفرهای دائمی‌ کاری‌اش..»
حس کردم انگار یارو هنوز توی باغ نیست. واضح تر پرسیدم «بین همکاران‌اش، دوستانش.. بین کسانی که با آنها معاشرت می‌کند مردی که توصیف کردم را می‌شناسید؟» یک مدتی (با تعرفه‌ی آن زمان به اندازه‌ی پنج هزار تومان) سکوت کرد و با تردید گفت «نه. بین همکاران‌اش همچین کسی.. در واقع هیچ‌کدام از همکاران‌اش را نمی‌شناسم.. می‌خواهید بگویید..؟» عذرخواهانه گفتم «بله، متاسفانه احتمالاً.»
یارو که گیج و منگ تلفن را قطع کرد.. نمی‌دام چه‌م شده بود اما از این کاسبی آسان با سرمایه‌ی فناناپذیر هوش‌ام حس خوبی پیدا کرده بودم. دلم می‌خواست یک حالی به خودم بدهم ــ طبق معمول سیبزمینی سرخ‌ شده.
حین سیب‌زمینی سرخ کردن، یک اتفاق بی‌ربط، پریدن روغن موقع خالی کردن سبد خیس سیبزمینی‌ها توی تابه، من را به یاد مادربزرگم انداخت که با افتخار پسر شدن من را مرهون زحمات خودش و سیب‌های ترشی که با زور ِ قربان صدقه و تشر به خورد مادرم داده بود می‌دانست. معتقد بود یک زن حامله با خوردن بعضی مواد غذایی می‌تواند خصوصیات ظاهری و باطنی بچه‌اش را به سمت یکی از اقوام خود یا شوهرش هدایت کند.
«ایــ..خــ..کــیـ..»
این صدایی بود که با به یادآوردن آن خاطره، بی‌اراده از دهنم خارج شد و خودم را هم غافلگیر کرد. اجاق‌گاز را خاموش کردم. در آن شرایط دیگر خودم را لایق سیبزمینی‌هایی که تقریباً آماده شده بودند نمی‌دانستم. کسی مدام کنار گوشم با تمسخر می‌گفت "کاسبی آسان.. سرمایه‌ی فناناپذیر هوش.. ها؟" اما این عادلانه نبود. حق‌ام بیش از اینها بود. احتیاج داشتم کسی غیر از خودم بابت این حماقت‌ تحقیرم کند ــ معمافروش.
نزدیک عصر بود. اگر همان لحظه هم راه می‌افتادم تا به میدان مولوی برسم معمافروش بساطش را جمع کرده بود و  رفته بود. موبایل‌اش را هم که به عنوان تلفن ثابت در خانه می‌گذاشت. به تلفن ثابت هم که حساسیت داشت. (زر مفت. می‌ترسید دوستانش بتوانند از پیش‌شماره‌ی تلفن ثابتش بفهمند کجای تهران زندگی می‌کند.) ناچار بودم تا شب که به خانه می‌رسد صبر کنم.
در مدتی که منتظر بودم معمافروش به خانه‌اش برسد با هر حدس تازه‌ای درباره علت سئوالات زن، بی‌اراده یکی از آن صداها ساطع می‌کردم: «ایــ..خــ..کــیـ..» و عجیب آنکه هر بار به شدت اولین بار از این صدای بی‌‌معنایی که معلوم نبود در کدام قسمت حلق‌ام ساخته می‌شود غافلگیر می شدم. دقیقاً چهار علت دیگر برای پرسیدن آن سئوالات می‌توانست وجود داشته باشد که هیچ‌کدام دلیل بر حامله بودن زن در مرحله‌ی اول و انداختن مسئولیت بچه‌ی یک مرد قد کوتاه ِ چشم آبی ِ دماغ قوزی به گردن شوهرش در مرحله‌ی دوم نمی‌توانست باشد.
معمافروش تازه به خانه رسیده بود و دل و دماغ حرف زدن نداشت که زنگ زدم. می‌دانستم که برای گپ زدن مفصل می‌بایست نیمه‌شب یا دم صبح با او تماس بگیرم. اما حق‌ام بیش از اینها بود.
 داستان را که برایش تعریف می‌کرد
م بی‌علاقه فقط گوش می‌داد. حتی بعد از اینکه حرفم تمام شد هم ساکت ماند منتظر شد تا به خفت «خب؟» گفتن بیافتم. گفت «چی خب؟» گفتم «حماقت نکردم؟» با لحن بدیهی‌ای گفت «اینکه اتفاق تازه‌ای نیست. اما اگر من جای تو بودم سعی می‌کردم بفهمم زنه اوقات بیکاری‌اش را چطور می‌گذراند؟ با مجله، فیلم، کیک‌پزی، ورزش، دوستان‌اش، یا.. مثلاً از این مهمانی‌های فال قهوه و اینها..» گفتم «که چی؟» بی‌حوصله گفت «خانه.. استراحت.. اوقات فراغت.. خواب می‌دانی یعنی چی؟ الان من توی خانه‌ام هستم. کار نمی‌کنم. خانه.. استراحت.. می‌دانی که؟» و تلفن را قطع کرد.
به نظرم آمد حرف‌های معمافروش‌ محصول خماری‌ سر شب‌اش است چون هیچ ربطی به چهار حدس دیگری که درباره علت سئوالات عجیب زن می‌زدم نداشت. اما حق با او بود. نمی‌دانستم خواب یعنی چه. در آن لحظه خواب برای من به معنی موقعیت مناسبی بود که مرد می‌تواند بالشتی را روی صورت همسر خیانتکارش بگذارد و روی آن بنشیند.
خواستم با همذات پنداری با مردی که خیال می‌کند زن‌اش به او خیانت کرده خودم را تسکین بدهم، چون چیزی شبیه این موقعیت را خودم هم تجربه کرده بودم. وقتی متوجه خیانت معشوقه‌ام شدم در خواب خفه‌اش نکردم که هیچ کلی هم زور زدم تا مودبانه بگویم "بهتر است بروی" و بعد که او برای انکار با تعجب بپرسد "چرا؟" باز اینبار هم کلی زور زدم تا صادقانه بگویم "بلحاظ اخلاقی و.. راستش را بخواهی، مهم‌تر بلحاظ بهداشتی."
خیلی خوش‌خیالی می‌خواست تا واکنش مردی که به خاطر چند سئوال عجیب زن‌اش اینطور به هول و ولا می‌افتد را به اندازه‌ی مردی که خودم بودم تصور کنم، و نه شبیه واکنش تمام مردان صفحه حوادث روزنامه‌ها. من این خوش‌خیالی را نداشتم و به همین دلیل بی‌خواب بودم.

خیلی از نیمه شب گذشته بود که تلفن زنگ زد. این ساعت ِ مشتریانی است که از روشنایی و شلوغی روز برای حل کردن مشکلات‌شان کاملا قطع امید کرده‌اند. با اکراه نمایشگر تلفن را نگاه کردم. معمافروش بود. سرخوش و قبراق گفت «ستاره لطفاً» بعد از اینکه دکمه‌ی ستاره‌ی گوشی را زدم تا مثل مشتری‌هایم پول اضافه‌ای بابت مکالمه با من نپردازد گفت «تعجب که نکردی این وقت شب؟» گفتم «نه. این ساعت شلوغ کاری من است.. اگر بیدار باشم.» گفت «منطقی است. اساساً شبها روابط عاطفی مرموزتر می‌شوند. چه کسانی شب‌ها به جای آنکه از فشار کار بدنی روز بیهوش شوند، می‌توانند بیدار بمانند و به مهم‌ترین دغدغه‌های زندگی‌شان فکر می‌کنند.. به روابط عاطفی‌شان؟ مشتری های احمق تو. دم دست ترین کارآگاهی که می‌تواند این موقع شب کمک‌شان کند چه کسی است؟ رفیق من. کارآگاه تلفنی. از من می‌شنوی شب‌ها بیدار باش چون مشتری‌هایت به محض روشن شدن هوا تمام رمز و رازهای روابط عاطفی‌شان را فراموش می کنند.. یا بهتر است بگویم به شب موکول می‌کنند.»
 فکر حماقتی که آن روز مرتکب شده بودم نمی‌گذاشت هم‌پای او بخندم و مثل همیشه اضافه کنم "از قدیم هم گفته‌اند فقط اسم‌اش بد است." گفتم «نفهمیدم تفریحات آن زن چه ربطی به سئوالات عجیبی که از شوهرش می‌پرسید داشت.» گفت «کاری که آدم‌ها انجام می‌دهند که خب.. از اسم‌اش پیداست: کار است. حتی اگر به انتخاب خودشان باشد به خاطر احتیاجی که به درآمدش دارند وظیفه‌شان می‌شود. از تفریحات و اوقات فراغت‌شان می‌شود شناخت‌شان. احتمالاً اگر از شوهرش درباره سرگرمی‌های زنه می‌پرسیدی به نتیجه‌ی مطمئن‌تری می‌رسیدی. اما در ماجرایی که تو تعریف کردی بیشتر از سئوالات زن، حساسیت و کنجکاوی شوهرش برایم جالب بود. دیدی به خاطر چند سئوال احمقانه چطور به جلز و ولز افتاده بود.. شوهره نمونه‌ی اعلایی برای دفترچه‌ی قرمز من است. شک ندارم بعد از تکمیل تحقیقات، یک جایی آن بالاهای نمودار ِ "پراکندگی ِ ابتذال ِ جغرافیایی ــ عاطفی طبقه متوسط شهری" می‌نشیند.. راستی نگفت کجای تهران زندگی می‌کند؟» گفتم «چیزی نگفت.. اما مثل همیشه می‌توانی از پیش‌شماره‌ی تلفن‌اش بفهمی.. اجازه بده ببینم.. 808.. بله. شماره‌اش با 808 شروع می‌شود.» گفت «لعنت به شهرک غرب. از پیش شماره‌اش چیزی نمی‌شود فهمید بسکه هر خیابان‌اش زمین تا آسمان با خیابان دیگر فرق می‌کند.. آدم‌های فاز چهارش هیچ ربطی به آدم‌های فاز یک‌اش ندارند. حالا فازهای‌اش توی سرش بخورد. بیرون از شهرک غرب هم کلی پیش‌شماره‌ی 808 داریم. اکثر شماره‌های قدیمی با 808 شروع می شوند... اما در کل لعنت به شهرک غرب. چهارتا شماره‌ی بعدی را بگو شاید کمکی کند.»
بدون فوت وقت تلفن‌ام را نگاه کردم و شماره‌ی کامل مرد را دادم تا دوباره مجبور به شنیدن سخنرانی معمافروش درباره تحقیقات ـ به خیال خودش ـ علمی‌ای که برای اثبات تئوری‌هایش درباره طبقه متوسط می‌کرد نشوم.
 بی‌خوابی‌‌ام دو روز طول کشید و در دومین روزی که همچنان گوش به زنگ شوهره بودم تا بگوید زن‌اش حامله نیست ـ که هیچ‌وقت دوباره تماس نگرفت ــ تلفن به صدا درآمد  و بعد از این تلفن بود که توانستم چند ساعتی بخوابم ــ بالاخره ماجرا دارد شروع می‌شود.‌
شماره‌ای که روی تلفن افتاده بود شماره‌ی همان مردی بود که زنش سئوالات عجیب می‌پرسید. امیدوارم بودم با فحش و فضیحت خبر حامله نبودن زن‌اش را بدهد تا من هم برای جبران، با شرمندگی چهار احتمال دیگر را برایش بگویم. اما آن طرف خط زنی بود که مکالمه‌اش را اینطور شروع کرد «شما کی هستید؟» گفتم «من؟ انگار شما تماس گرفته‌اید.» گفت «عذر می‌خواهم اما مسئله‌ی مهمی است.. من باید بدانم.. خواهش می‌کنم..» گفتم «اسمم که.. مهم نیست. اما شغل‌ام کارآگاهی است. در واقع کارآگاه تلفنی هستم. چرا می‌خواهید من را بشناسید؟» گفت «می‌دانم. از صدای ضبط شده‌ای که پیش از برقراری تماس نرخ مکالمه با شما را اعلام می‌کرد متوجه شدم چه کاره هستید. اما می‌خواهم بدانم شوهرم دو روز پیش با یک کارآگاه چکار می‌توانسته داشته باشد؟» گفتم «یادم نمی‌آید.. اما چیزی که از من می‌خواهید کاملا غیر حرفه‌ای است. اگر یادم بود هم نمی‌توانستم رازهای مشتری‌هایم را فاش کنم.. حتی ممکن است شوهر شما شماره‌ی اشتباهی گرفته باشد.»
 معلوم بود حرفم را باور نکرده، خودم هم باورم نشد اما زن عذرخواهی کرد و تلفن را قطع کرد. تا چند دقیقه بعد که باز تماس گرفت. گفت «شما واقعا کارآگاه هستید..؟ یعنی یک کارآگاه واقعی؟» گفتم «یک کارآگاه تلفنی واقعی.» گفت «من چطور می‌توانم شما را استخدام کنم؟» گفتم «در واقع همین الان هم من در استخدام شما هستم.. پول‌اش را با قبض تلفن‌تان می‌پردازید.» گفت «می‌خواهم برای من کشف کنید چطور یک مرد میانسال ِ چاق و بد قواره ــ کاملا بد قواره ــ در عرض یک روز می‌تواند برای زن‌های خیلی جوان و خیلی خوشگل و خیلی خوش هیکل جذاب شود؟» گفتم «در این یک روز ستاره‌ی سینما، خواننده.. یا.. چه‌ می‌دانم.. یک فوتبالیست قدیمی‌ای چيزي که نشده؟» گفت «اگر شهرتی داشت که عجیب نبود. اما غیر از چند نفر از کارمندان اداره‌ای که در آن کار می‌کند و البته من که زن‌اش هستم کسی نمی‌شناسدش.» و تاکید کرد «بد قواره.» پرسیدم «و شما.. قیافه‌ی شما؟» گفت «معمولی.. می‌گویند بانمک‌ام.. کمی بانمک. البته به نظر خودم معمولی..»
به دلیل بی‌خوابی‌ام نتوانستم ماجرایی که زن تعریف کرد را با جزئیات بفهمم. درست گوش نمی‌دادم.  اما از حرف‌هایش اینطور بر می‌آمد که خوشبختانه شوهرش حرف من را جدی نگرفته است و رابطه‌اش با همسرش آنقدری خوب بوده که با هم به گردش و پیاده روی هم بروند. همین کافی بود تا زن را از سر خودم باز کنم و تلفن را قطع کنم و با خیال راحت بخوابم.


3

فردای آن روز با معمافروش‌ مشغول گپ زدن بودیم که اولین آدم کنجکاوی که موقع گشت زدن در راسته‌ی بنجل‌فروش‌های میدان مولوی تابلوی مقوایی "معما فروشی" نظرش را جلب کرده بود از راه رسید. کناری ایستادم تا به کارش برسد.
 معما فروش صندلی پارچه‌ای تاشوی مقابل‌اش را به مشتری تعارف کرد. یارو که مردی بیست و پنج ـ شش ساله به نظر می‌رسید با یکی از آن لبخندهای بی‌اعتمادی که می‌گوید "هر چه داری رو کن اما زیاد جدی نگیر. من فقط محض تفریح اینجا هستم" روی صندلی نشست و گفت: «قیمت‌اش چقدر است؟» معما فروش جواب داد «فعلاً هیچی» و نگاهی به سرتاپای مرد انداخت و روی کمربند کنفی‌اش تأمل کرد. این کار تقریباً نصف سیگار طول کشید و بعد با آرامش خاص سر صبح جماعت پا به سن‌گذاشته‌ی تریاکی قصه‌اش را اینطور شروع کرد:

ــ فرض کن زنی که عاشق‌اش هستی..

مشتری شوخ و شنگ، انگار بخواهد معما فروش را دست بیاندازد با شگفت‌زدگی تمسخرآمیزی پرسید: «چی؟»

ــ می‌دانم. شاید همچین زنی وجود نداشته باشد. اما گفتم فرض کن. فرض کن عاشق زنی هستی که او هم عاشق توست یا لااقل اینطور وانمود می‌کند. به هر حال تو آنقدر برای آن زن مهمی که حاضر است برای اثبات عشق‌اش به تو هر کاری بکند.. فرض کن همچین مردی هستی و همچین زنی را می‌شناسی.. توجه کن که شوهرش نیستی اما همچین زنی داری.. می‌فهمی فرق‌اش را؟ این مهم است که شوهرش نباشی اما او برای اثبات وفاداری...

مشتری بی‌حوصله گفت «خیلی خب. فرض کردم.»

ــ پس تا اینجا تو مردی هستی که.. یا اصلا اینطور فرض کن که مردی عاشق زنی است.. نکره بهتر است. هر جا خواستی خودت را جای مرده فرض کن.. اما من نکره تعریف می‌کنم. مردی که...

مشتری باسن‌اش را از روی صندلی بلندکرد، نیم خیز شد و گفت «اگر خیلی طول می‌کشد.. الان کار دارم. یک وقت دیگر. سر فرصت.. ها؟»

معما فروش که داشت آخرین دود سیگار را از دماغ‌اش بیرون می‌داد ‌و فیلتر را زیر پاشنه‌ی کفش‌اش له می‌کرد گفت «پس توی راه که می‌روی به این ماجرا هم فکر کن: تو از معشوق‌ات دوری. موقع مکالمه‌ی تلفنی با او، درحالی که گفته توی خانه تنهاست صدای زنگ موبایل غریبه‌ای را از پشت تلفن می‌شنوی. معشوق‌ات همچنان اصرار دارد که تنهاست و صدا هم از تلویزیون بوده یا هر بهانه‌ی دیگری. اما تو هم صدا را به وضوح شنیده‌ای.. عاشق‌اش هستی. شک کرده‌ای. شک! می‌دانی شک یعنی چی برادر؟ چطور می‌توانی در همان لحظه خانه‌ی او را ببینی تا بفهمی تنهاست یا نه؟»

مشتری دوباره باسن مرددش را روی صندلی پارچه‌ای گذاشت و گفت «خب.. اِ... شاید بشود.. خیلی از من دور است؟»

ــ نیم ساعت، اگر تو.. که نه. اگر مرده به سرعت رانندگی کند نیم ساعت بعد به خانه‌ی زنه می‌رسد.. فکر می‌کنی پنج ثانیه بعد از گفتن "اوه، عزیزم.. بابام داره میاد اینجا" یا "شوهر کثافتم توی راهه" چقدر طول می‌کشد؟ در مجموع ده ثانیه. در ضمن به اصل سئوال دقت کن: چطور مرد می‌تواند ببیند در همان لحظه‌ای که صدای زنگ موبایل غریبه‌ای را شنیده در خانه‌ی زن چه خبر است؟

مشتری کمی فکر کرد و بعد با لحن مرد آزادی که زن‌ها به تخم‌اش نیستند گفت «مهم نیست.. به من چه؟»

معما فروش با تمسخری که سعی می‌کرد پنهان کردن‌اش را توی چشم مشتری کند گفت «آفرین. جواب درست همین است. تو هم که عجله داری. پس خداحافظ.» و به من اشاره کرد که جای مشتری که هنوز نشسته بود بنشینم.
مشتری با دست به من اشاره کرد تا صبر کنم و همینطور که کف دستش رو به من توی هوا بود (انگار فراموش کرده بود دستش را بیاندازد یا فکر می‌کرد اگر اشاره‌اش را متوقف کند ممکن است به زور از صندلی بلندش کنم) به قسمت سفید مقوای "معما فروشی" خیره شد. پیشانی مچاله شده‌اش نشان می‌داد به سختی مشغول فکر کردن است. همچنان که به تابلو خیره بود (شاید از کنجکاوی خودش خجالت می‌کشید) مثل آنکه با صدای بلند فکر می‌کند گفت «به همسایه‌اش تلفن می‌کنم یا به سرایدار ساختمان.. یا..»
حالا معما فروش بود که حوصله سر رفته توی حرف مشتری می‌دوید «فراموش کن برادر. تو که شوهرش نیستی.. یعنی مرده هیچکاره‌ی زنه است. فقط عاشق‌اش است. همین الان گفتی مهم نیست. من هم گفتم جوابت درست است. برو تا دیرت نشده.» مشتری با اطمینان کیف پول‌اش را درآورد و پرسید «چقدر می‌شود؟» معما فروش که به نظر می‌رسید توی باغ نیست گفت «چی؟» مشتری با نگاهی که می‌شد در آن خواند "بس کن. من که می‌دانم همین را می‌خواهی" گفت «جواب! از راه دور چطوری.. مرده چطور ببیند زنه تنهاست یا نه؟»

ــ الان هیچی. برو ده دقیقه‌ای همین اطراف بگرد و فکر کن. بعد اگر راه‌ فهمیدن‌اش را پیدا نکردی من هنوز اینجا هستم. با هفت هزار و پانصد تومان برگرد. تو دشت اول امروزی، فکری هم به حال پول خرد بکن، اگر نداری.

ـ ـ ـ
بعد از رفتن مشتری معما فروش طوری بحث را با من پی گرفت که انگار چند ثانیه‌ای برای سلام کردن به رهگذری مکث کرده و حالا می‌خواهد بگوید کجا بودیم؟

ــ که سوسکه یک روز صبح از خواب بیدار شد و دید تبدیل به مرد جذابی شده؟

گفتم: «زنه مدام می‌گفت بدقواره بدقواره..» و یک بار دیگر هر چه از گفته‌های زن را که به یاد داشتم برایش تعریف کردم.

مشتری که در این مدت هر بار بیشتر از چند متر از ما دور نمی‌شد و ظاهرا مشغول تماشای ساعت‌های شکسته و فنرها و پیچ و مهره‌های زنگ‌زده و ریش‌تراش‌های اسقاط و باقی بنجل‌های دستفروش‌های اطراف بود این بار با تردید نزدیک آمد و گفت «ببخشید صحبت‌تان را قطع می‌کنم. نمی‌شود مرد یک نفر را از همان حوالی بفرستد سراغ خانه‌ی زن؟» معما فروش لحظه‌ای چشم از من برداشت و نگاه تحقیرآمیزی به مرد انداخت و دوباره به من بازگشت.

ــ این احمق‌ها حالم را به هم می‌زنند.

نفهمیدم نظرش به مشتری است یا ماجرای آن زن و شوهر. مشتری هم که به نفع‌اش بود تصور کند از این گفته‌ی معمافروش سر در نمی‌آورد کمی دسپاچه ساعت‌اش را نگاه کرد و ناچار رفت سراغ دست‌فروشی‌ها.

معما فروش  اجازه داد هر دوی ما در این تردید باقی بمانیم و متفکرانه پرسید «پس زن‌اش دقیقا دو روز بعد تماس گرفت.. یعنی دیروز؟»
کنجکاو نبود جواب سئوال خودش را هم بداند. بدون مکث و با کلماتی که کسالت ازشان می‌بارید ادامه داد «تو از این مردم.. از این طبقه چه می‌فهمی دوست ــ نسبتا ـ احمق من؟.. این مردم.. دغدغه‌های این مردم حالم را به هم می‌زند.. این.. مردم این طبقه‌ای که می‌توانند بابت هر دقیقه حرف زدن با تو پنج هزار تومان خرج کنند.. یا محض ماجراجویی معمای من را هفت هزار و پانصد تومان بخرند کـِی فرصت کرده‌اند درست و حسابی زندگی کنند؟ کی نگران سیر کردن شکم‌شان بوده‌اند؟ چقدر معنی درد جسمی قابل معالجه را می‌فهمند؟ این طوری است که بزرگ‌ترین دغدغه‌ی ذهنی‌‌شان می‌شود ‌رابطه‌شان‌ با زن یا مرد، چون اصیل‌ترین تجربه‌ی زندگی‌شان جزئیات این قبیل روابط بوده.. یا خواهد بود. این مردم حال‌ام را به هم می‌زنند اما منبع درآمد خوبی هستند ــ برای تو بیشتر.
 عاشق بکری این طبقه‌‌ام اما حالم را به هم می‌زنند. چکار کنم؟ همین بابا را ببین. (با چشم به مشتری اشاره کرد که داشت خودش را با خواندن تابلوی دستفروش کناری ــ مارتی ــ سرگرم می‌کرد) اگر معما درباره علت ناپدید شدن ناگهانی تمام پرنده‌ها در تمام کره زمین بود هیچ کجای ذهن‌اش درگیر نمی‌شد، الان با خیال راحت توی ماشین‌اش نشسته بود و داشت می‌رفت تا برای اولین دوستی که می‌بیند ــ احتمالا همان زنه ــ قصه‌ی ماجراجویی‌اش را در راسته‌ی دست‌فروش‌های مولوی تعریف کند. اما حالا نگاه‌اش کن. به خاطر زنگ تلفن یک غریبه چه حالی است. به نظرت این بدبخت اندازه‌ی یک نوزاد معصوم نیست؟ پس چرا دارد حالم را به هم می‌زند؟ بهش فکر کن.. خودم تمام‌وقت دارم بهش فکر می‌کنم... راستی آخرین باری که یک نفر به تو تلفن زده تا مسئله‌ای غیر از این مهملات زن و مردی مطرح کند کی بوده؟»
طبیعتاً منتظر جواب من نشد. دست‌اش را برای مشتری که هنوز در فاصله‌ی چند متری داشت زیر چشمی ما را می‌پایید بلند کرد. وقتی مرد با اشتیاقی که سعی می‌کرد پشت نگاه کنجکاوش به بساط‌‌های مسیرش پنهان کند نزدیک‌تر آمد معما فروش پرسید «چند دقیقه شده؟» مشتری ساعت‌اش را نگاه کرد و گفت «هفت و.. الان هشت دقیقه شد.» معما فروش گفت «پس برو دو دقیقه دیگر بیا» مشتری با صدایی که بین التماس و شوخی مردد بود گفت «راهی ندارد که زودتر.. الان؟ من پول خرد هم پیدا نکردم. می‌توانم ده هزار تومان بدهم..؟» معما فروش گفت «دو دقیقه دیگر.. پولت را هم خرد کن.»
و من شاهد بودم در این دو دقیقه، صد و بیست ثانیه‌ی لذت‌بخش داشت.

دو دقیقه بعد مشتری که روی صندلی پارچه‌ای نشست معما فروش گفت «جواب صحییح را می‌خواهی یا جوابی که دوست داری بشنوی؟» مشتری گفت «چه فرقی دارند؟»

ــ جواب درست همان است که خودت گفتی.. "مهم نیست. به من چه؟" پولت را بگذار توی جیب‌ات و برو..
 مشتری مستاصل و هول گفت «جواب خودم نه. جواب شما..»
معما فروش بعد از اینکه توی جیب‌هایش دنبال سیگار گشت و پیدا کرد، گفت «اما جوابی که دلت می‌خواهد بشنوی.. جواب کاربردی اما مبتذلی که تو را راضی می‌کند. جوابی که دوست‌ام ــ با کارآگاه تلفنی آشنا شدی؟ ــ چند ماه پیش به یکی از مشتری‌های‌اش، خانم جوانی که سراسیمه تلفن زده بود تا بپرسد چطور می‌تواند از راه دور خانه‌ی معشوق‌اش را ببیند داده بود. گویا آن خانم هم حین تماس تلفنی صدای زنگ اس ام اس غریبه‌ای می‌شنود... راهی که دوست‌ام به او پیشنهاد کرده بود به نظر من احمقانه و مبتذل است. اما احتمالا شما را خوشحال می‌کند... »
معما فروش انگار حضور مشتری را فراموش کرده باشد رو به من که کناری ایستاده بودم گفت «هیچ توجه کرده‌ای که آدم‌ها وقتی در موقعیت رابطه قرار می‌گیرند روی لبه‌ی ابتذال لیز می‌خورند.. قدم نمی‌زنند، کنترلی ندارند.. عملا سُر می‌خورند...؟»
می‌دانستم جواب نمی‌خواهد. سری برای‌اش تکان دادم که هیچ تایید و تکذیبی را نشان نمی‌داد. معما فروش حین گفتن این جملات اشاره کرد سیگارش را روشن کنم. به جای جواب سیگارش را روشن کردم. مشتری هنوز مومنانه منتظر بود.

ــ خب.. جوابی که دوست‌ام به آن خانم جوان داد.. راستی شما موبایل دارید؟

مشتری برای جلوگیری از اتلاف بیشتر وقت موبایل‌اش را از جیب شلوارش بیرون آورد و به معما فروش نشان داد.

ــ موبایل شما اسپیکر و دوربین که دارد..؟ تمام موبایل‌ها دارند. کارآگاه تلفنی به آن خانم توصیه کرده بود که به محض شنیدن آن صدای زنگ مشکوک، اگر برای‌اش مهم است از دوست‌اش بخواهد که اسپیکر و دوربین موبایلش را همزمان روشن کند. اینطور صدای‌ خودش هم روی فیلم ضبط می‌شود و راه تقلب را می‌بندد. حالا موبایل آن خانم چشم و گوش او در خانه‌ی دوست‌اش است. می‌تواند از دوستش بخواهد به سرعت دوربین را 360 درجه بچرخاند.. می‌تواند با پاهای دوستش توی خانه راه بیافتد و پشت مبل‌ها، حمام و دستشویی و اتاق‌ها و مخصوصا کمدها را ببیند. در این فاصله خودش هم می‌تواند خیلی سریع.. نیم ساعت؟ ..به سرعت خودش را برساند تا فیلم را ببیند.
 این توصیه‌ی کارآگاه تلفنی بود، چرخش 360 درجه‌ای و این قر و قنبیل‌ها.. اما من راه بهتری سراغ دارم. راه بهترش می‌تواند این باشد که به جای اینکه از او بخواهد دوربین را در خانه بچرخاند، به محض شنیدن آن صدا از او بخواهد در این فاصله‌ای که خودش را به خانه‌ می‌رساند دوربین را روی در ورودی ثابت نگه دارد.. این کار بهتری است. بهتر از این جهت که ابتذالش کمتر است.. اگر بپذیریم موقع لیز خوردن کنترل بسیار مشکل است پس باید بپذیریم در روابط عاطفی از ابتذال گریزی نیست. پس لااقل کمتر مبتذل باشیم..

جمله‌ی آخر را رو به من گفت و همچنان که با خونسردی توی چشم‌های من نگاه می‌کرد خطاب به مشتری گفت «اما جواب صحییح‌اش همان است که خودتان گفتید "مهم نیست. به من چه؟"»
باز همان لبخند تحقیرآمیز هنگام نشستن، روی لب‌های مشتری نشست. با رندی، انگار از اول هم مهم نبوده و بعد از این هم مهم نخواهد بود گفت «پس دوربین موبایل روی در ورودی؟ عجب.»
معما فروش پولش را گرفت و با این جمله مشتری را بدرقه کرد «حواس‌تان به پنجره‌ها هم باشد..»

ـ ـ ـ

مشتری که رفت فرصت نشد کنایه‌ی معما فروش را جواب بدهم (قصد جواب دادن هم نداشتم. جوابی هم نداشتم که بدهم) چون یک خانم میانسال که مشتری دائمی معمافروش بود از راه رسید و به محض نشستن روی صندلی پارچه‌ای، هفت هزار و پانصد تومان‌اش را توی یک پاکت به معمافروش داد (مطمئن بود که حتی نمی‌خواهد سعی کند) و معمای آن روزش را گرفت و رفت که تا عصر بهش فکر کند و برای گرفتن جواب بازگردد.

ــ فرض کن شوهری داری که از جمیع جهات مرد متوسط‌الحالی است.. حتی به لحاظ سن. بعد ناگهان در عرض یک روز متوجه می‌شوی که این مرد چاق و میان سال و کچل و..

رو به من گفت «چی؟» گفتم «بد قواره»

_ بعد این مرد بد قواره که پول و شهرت و توانایی و حتی استعداد نشکفته‌ی خاصی هم ندارد در عرض یک روز ناگهان مورد توجه زنهای خیلی جوان و خیلی خوشگل و خیلی خوش هیکل قرار می‌گیرد. در عرض یک روز آنقدر برای زنها جذاب می‌شود که توی خیابان و در حضور همسرش که تو باشی یقه‌اش را می‌گیرند و به او اظهار عشق می‌کنند. خب؟
مشتری دائمی طبق معمول اولین حدس‌اش را با صدایی شبیه زمزمه و لحنی که معلوم نبود تکرار معما برای شیرفهم شدن خودش است یا جواب‌اش، اینطور مطرح کرد «در این یک روز.. مجری برنامه آشپزي تلویزیون..» احتیاجی به دخالت معما فروش نبود. لحن‌‌اش را از سئوالی به خبري تغییر داد و گفت «..که نشده.» معما فروش با لبخند دلسوزانه‌ای گفت «عصر دیر نکنی.»


4
مشتری دائمی احتیاج داشت هر روز به معمایی فکر کند. حدس من این بود که فکر کردن به معماهای پیچیده اما مبتذل معمافروش راه فکر کردن به معماهای بسیار ساده اما بسیار عمیق زندگی خودش را می‌بندد. معماهایی که حل کردن‌شان بیش از آنکه نشانه‌ی هوش باشد، نشانه‌ی حماقت است.
چه حماقتی بالاتر ازینکه مشتری دائمی که زنی در آستانه‌ی پیری است بخواهد دزد چال زیبای کنار لب‌اش را پیدا کند؟ حتی اگر معما به شیوه‌ی معمافروش طرح شود: «زنی را فرض کن که بخش عمده‌ای از بار زیبایی‌اش را چال زنخدان‌اش حمل می‌کند. همیشه، از بچگی روی این حفره‌ی ظریف کنار لب‌اش هنگام خنده حساب باز می‌کرده و به همین خاطر اشتباهاً به خنده‌رو بودن معروف شده است.. و بعد یک روز متوجه می‌شود دیگر اثری از این چاله‌ی زیبا روی لپ‌اش نیست. خب؟»
این معما احتیاج به فکر کردن ندارد. کافی است که مشتری دائمی خوب به صورت‌اش در آینه نگاه کند تا چال زنخدان‌اش را در همان جایی که از هنگام تولدش بوده پیدا کند. اما از رونق افتاده و بی‌فروغ، پنهان لابلای خطوط تازه‌ای که کنار لبش ظاهر شده‌اند. دزد چال زنخدان مشتری دائمی پیدا شد: پیری.

معمافروش بیشتر از من مشتری دائمی‌اش را می‌شناخت. شناخت من از او در حد همان سلام و علیک هر روزه بود. از معمافروش شنیده بودم که اسمش منیژه است و شغلش آرایشگری یا مدیریت یک آرایشگاه یا همچو چیزهایی است. گمان نمی‌کنم او هم چیزی بیشتر از آنچه معمافروش به او گفته بود درباره من می‌دانست: «با دوست‌ام، کارآگاه تلفنی آشنا شدی؟»
 استثناً این بار معمافروش هم کم و بیش با من موافق بود.
ــ در اینکه منیژه خانم برای فکر نکردن به معماهای ساده‌ و در عین حال عمیق زندگی خودش هر روز به سراغ معماهای پیچیده‌ و در عین حال مبتذل من می‌آید با تو هم‌نظرم دوست ــ نسبتاً ــ باهوش من. اما باز آن مسئله‌‌ی مهم را فراموش کرده‌ای: طبقه‌‌ای که این مردم از آن می‌آیند.. مردمی که بابت سرگرمی یا رفع کنجکاوی می‌توانند اینهمه پول خرج کنند..»
داشتم آماده می‌شدم سرفه کنم اما او خیال کرد قصد اعتراض دارم و می‌خواهم بحث قدیمی‌مان درباره اشتباه گرفتن میزان درآمد آدم‌ها با طبقه‌ی اجتماعی‌ای که از آن برخاسته‌اند را پیش بکشم و پیش‌بینانه ــ به خیال خودش ــ توی حرف من پرید: «نه.. به مایه‌دار بودن این آدمها کاری ندارم. به نحوه‌ی خرج کردن‌شان کار دارم. حواس‌ات به سخن مارکس نیست که "آدمها همان‌طوری فکر می‌کنند که زندگی می‌کنند" نوع زندگی آنها.. نحوه ی پول خرج کردن‌شان است که طبقه‌شان را می‌سازد.
 جواب تو برای این معما اگر "پیری" باشد به درد منیژه خانم نمی‌خورد. جواب معما در صورتی جواب معما محسوب می‌شود که با منطق مشتری جور در بیاید. منطق منیژه‌ خانم و طبقه‌اش پیری ِ مجرد را به عنوان دزد چال زنخدان‌اش نمی‌پذیرد. علت‌های پیر شدن‌اش را چرا.. شوهر ماست وارفته‌اش؟ شاید. دخترهای از زیرکار درروی آرایشگاه‌اش؟ شاید. پسرش که به جای درس‌خواندن در ینگه دنیا شکم یک دختر سیاه را بالا آورده؟ شاید. هوای کثیف این خراب شده ــ تهران؟ شاید. امواج پارازیت ماهواره‌ها؟ شاید.... باورت بشود یا نه مردم این طبقه درکی از پیر شدن به صرف پیر شدن ندارند. چون تجربه‌ی زندگی کردن را ندارند. آدم برای پیر شدن احتیاج به زندگی کردن دارد.. این مردم زندگی نکرده‌اند که پیر شدن را بفهمند که..»


5
نزدیک ظهر بود. تلفنم چند باری زنگ خورد اما دلیلی برای جواب دادن‌اش نداشتم. گفتم که، خرج آن هفته‌ام درآمده بود. به انتهای راسته‌ی بنجل‌فروش‌ها نگاه کردم. کوچه خلوت‌تر شده بود، یعنی تازه شبیه یک جای شلوغ معمولی شده بود. گفتم «نیامد..» معمافروش به تلفن‌ام اشاره کرد و گفت «برو سراغ کاسبی‌ات.. اگر آمد فردا برایت تعریف می‌کنم. فردا هم که برمی‌گردی.. » گفتم «می‌خواهم یکبار دیگر ماجرا را بشنوم.. تلفنی درست نمی‌شد فهمید. من هم که آن روز گیج و بی‌خواب بودم.. حتی مطمئن نیستم صورت مسئله را درست فهمیده باشم.» معمافروش گفت «آدرس دقیق را داده‌ای؟» گفتم «مگر تو آدرس دقیق هم داری؟ به زنه گفتم بیاید میدان مولوی و ابتدای بازار از یک نفر بپرسد دست‌فروش‌ها کجا هستند. گفتم وقتی راسته‌ی دستفروش‌ها را پیدا کرد در آن شلوغی چشم بدواند دنبال ژولیده ترین آدمی که از فرط ژولیدگی حتی میان این جماعت ژولیده هم از دور قابل شناسایی است.. ترسیده بود نکند تو "مارتی" باشی. گفتم این آدم ژولیده ــ هپلی گفتم یا ژولیده؟ یادم نیست ــ اسم‌اش مارتی است  و کنار بساط معمافروشی‌ تو بساط می‌کند. گفتم که از دور، توی شلوغی مارتی را نشان کند و به او که رسید تو را کنارش پیدا کند.»
مارتی که اسم‌اش را چند بار از زبان من شنیده بود مثل سگی چاق که در گرمای ظهر تابستان کنار دیوار چرت می‌زند، بی‌آنکه چشم‌هایش را کاملاً باز کند لحظه‌ای بی حال گوش تیز کرد و بعد به حالت سابقش بازگشت، یعنی همچنان که دفترچه‌ی سیمی‌اش را به بغل می‌فشرد به جایی نامعلوم در اعماق پلک‌اش خیره شد.
 معمافروش گفت «بی‌خود وقتت را تلف می‌کنی.. این هم یکی از همان معماهای متوسط مشتری‌‌های متوسط‌الحال‌ات است که در نهایت به روابط‌شان با زنی یا مردی برمی‌گردد.. به یک آلت.. نر یا ماده... چه فرقی می‌کند؟ برو وقتت را تلف ِ این اراجیف نکن.»  با پوزخندی که تلاش می‌کردم دوستانه به نظر برسد گفتم «سر صبح مهربان‌تر بودی.. می‌گفتی دغدغه‌های‌شان حواشی آلت‌‌شان است.. حالا رسیدی به اصل مطلب. معلوم نیست تا عصر به کجا برسیم.»
معمافروش سعی نکرد توجیه کند. لبخند هم نزد که به شوخی بگذراند. چند لحظه سکوت کرد و تا من بیایم آماده شوم که به نشانه‌ی عذرخواهی سکوت را بشکنم رو به مارتی کرد و گفت «خیلی گرم شده همسایه.. این گرما برای کسی دغدغه‌ی فلسفی باقی نگذاشته..» اشاره‌اش به تابلوی روبروی مارتی بود که رویش نوشته شده بود "بررسی و ارائه‌ی راه حل ِ فوری و قطعی برای دغدغه‌های فلسفی شما" و زیر این نوشته با خط درشت‌تری آمده بود "فقط با هزار تومان" و با خطی باز هم درشت‌تر "تضمینی".
 کنایه‌ای یا تمسخری به کسادی دائمی کاسبی مارتی در لحن معما فروش نبود. این را گفت تا حواس‌اش را از من پرت کند. تا من را متوجه بی اعتنایی‌اش به خودم کند. مارتی باز لحظه‌ای گوش تیز کرد و با دهان یا دماغ‌اش صدایی تولید کرد که شبیه فین کردن بود. احتمالا داشت فین می‌کرد.
وضعیت غیر قابل تحملی بود. بارها دلخوری معما فروش را تجربه کرده بودم و می دانستم برای وخیم‌تر نشدن اوضاع باید هرچه زودتر بروم. اما خوشبختانه این وضعیت زیاد طول نکشید چون زنی که منتظرش بودیم از راه رسید. با اینکه روی تابلوی مقوایی خوانا نوشته شده بود "معما فروشی" اما زن به چشم‌هایش اعتماد نکرد و باز پرسید «معما فروشی؟ شما.. آقای معمافروش..؟» حیرت‌زده و ناباور همچنان که به زن نگاه می‌کردم از صندلی بلند شدم و اجازه دادم جای من بنشیند.
( آقا و خانم خواننده! ابداً علاقه ندارم پای شما را به این ماجرا باز کنم. اما لازم می‌دانم در این مورد خاص رو در رو حرف بزنیم چون آنچه می‌خواهم بگویم ممکن است قضاوت‌های وحشتناکی را به دنبال داشته باشد. باور کنید که من "زشتی" را به عنوان ضعف هیچ کس محسوب نمی‌کنم. اما با دیدن زشت‌ترین زنی که در زندگی‌ام دیده بودم فکر کردم جواب معمای شوهرش را هم پیدا کرده‌ام. به این دلیل است که ناچارم روی زشت بودن او اینهمه تاکید کنم.
با دیدن زن فکر کردم جواب صحییح معما این است که در واقع معمایی در کار نیست. توجه داشته باشید این زن کریه‌المنظر که می‌توانست در آن مکالمه‌ی تلفنی خودش را زنی معمولی و حتی کمی بانمک برای من تصویر کند اساساً در شناخت زیبایی مشکل داشت. همین زنی که زیبایی‌شناسی‌اش به کل مختل بود شوهرش را موکداً "بدقواره" توصیف کرده بود. پس شوهرش می‌توانست مجسمه‌ی داوود باشد، یا برد پیت برای کسانی که با مجسمه‌ی داوود حال نمی‌کنند. پس چرا زنان زیبا و جوان نباید به شوهر او اظهار عشق کنند؟ اصلاً از کجا معلوم این زنان واقعاً زیبا بوده‌اند؟ اما با این تفاسیر هنوز سئوال دیگری مطرح بود: پس چرا تا به حال این زن متوجه اظهار عشق زنان به شوهرش نشده بود و ناگهان این مسئله نظرش را جلب کرده بود؟ جواب این سئوال را هم چند دقیقه بعد لابلای حرفهای زن و معمافروش پیدا کردم و حدس‌ام به واقعیت نزدیک‌تر شد. در آن لحظه می‌توانستم آن دو را همانجا رها کنم و به پاداش داشتن چنین هوش و ذکاوتی سراغ سیب‌زمینی سرخ کرده‌ام بروم. حتی چند لحظه‌ای با این وسوسه درگیر بودم اما شما هم در انتهای این داستان با من هم عقیده می‌شوید که کار خوبی کردم که همانجا ماندم و ادامه‌ی ماجرا را شنیدم.)

زن که روی صندلی نشست معمافروش پرسید «کمکی از من ساخته است؟» زن گفت «شما را دوست‌تان.. یک آقایی که می‌گفت کارآگاه است به من معرفی کرده.. راست‌اش اگر امروز صبح هم اتفاق عجیب دیگری نمی‌افتاد قصد داشتم قضیه را فراموش کنم و مزاحم شما نشوم. اما امروز صبح هم..» معما فروش با نوعی مهربانی که به ندرت در مواقعی غیر از صبح‌نشئگی‌اش ظهور می کرد و با شناختی که از او داشتم می‌دانستم نشانه‌ی بخشیدن من است، حرف او را تصحیح کرد: «کاراگاه تلفنی» زن پرسید «چی؟» معمافروش گفت «دوست‌ام، کارآگاه تلفنی.»  زن لحظه‌ای فکر کرد. گفت «بله.. همچو چیزهایی.. تلفنی.» معمافروش محبت را در حق من به انتها رساند و باز گفت «تلفنی نه. کاراگاه تلفنی.» زن که معنی این تاکید را نمی‌فهمید با بی‌تفاوتی ادامه داد «همان.. دوست شما گفت نمی تواند کمک‌ام کند.. بعد گفت که دکمه‌ی ستاره‌ی تلفن‌اش را می‌زند تا پولی روی قبض تلفن من ثبت نشود چون نمی‌تواند جواب قطعی و روشنی برای این مسئله‌ پیدا کند. گفت اگر خیلی علاقمندم از ماجرا سر در بیاورم به سراغ شما بیایم.. گفت شما می‌توانید.. شاید بتوانید.. می‌توانید؟» 
معمافروش باز رنجید. این را از هوای سنگین راسته‌ی بنجل‌فروش‌ها فهمیدم. نمی‌دانم موقع پرسیدن «کارآگاه تلفنی دقیقاً گفت "می‌توانم" یا گفت "شاید بتوانم"؟» به من هم نگاه کرد یا نه چون من همچنان مبهوت کشفی که با دیدن چهره و اندام زن کرده بودم، در چهره و اندامش سیر می‌کردم. زن گفت «نمی‌دانم.. احتمالا گفت می توانید چون خیلی اصرار داشت که به این جا بیایم.» هوای راسته‌ی بنجل‌فروش‌ها دوباره قابل تنفس شد. معما‌فروش گفت «خیلی خب.. تمام ماجرا را برایم تعریف کنید. از اول.»


6
زن تمام ماجرا را از ابتدا تعریف کرد و معمافروش آنطور که ازش انتظار می‌رفت یک جواب منطقی برای معمای شوهر بدقواره‌ای که ناگهان مورد توجه زنان زیبا قرار می‌گیرد پیدا کرد. جواب معما فروش به زن این بود: هیچی.
شما که البته از این جواب چیزی متوجه نمی‌شوید. فقط خواستم حالا که یکبار در فصل قبلی ناچار شدم شما را هم مستقیماً وارد داستان کنم برای راحتی وجدانم به جبران‌اش کمی سر به سرتان بگذارم. با این حال جواب معمافروش به زن واقعاً همین بود.
 آنچه زن برای معما فروش تعریف کرد کم و بیش همان چیزی بود که تلفنی به من هم گفته بود اما از آنجا که با وجود بی‌خوابی‌ای که هنگام مکالمه با او داشتم، توضیحاتی که به من داد را بسیار کامل‌تر از آنچه به معما فروش گفت می‌دانم (شاید زن به خاطر نشستن روی صندلی در شلوغی راسته‌ی بنجل‌فروش‌ها معذب شده بود و تمرکز نداشت) و از آنجا که سئوالات معما فروش حین حرف‌های زن ممکن است به روشن شدن ماجرا کمک کند، ترجیح می‌دهم هر دو مکالمه‌ی تلفنی و حضوری را برای شما ادغام کنم.
تا اینجای‌اش را قبلا تعریف کرده بودم که زن از من خواست تا برایش کشف کنم که چطور یک مرد میانسال ِ چاق و بد قواره ــ تاکید کرد: کاملا بد قواره ــ در عرض یک روز می‌تواند برای زن‌های خیلی جوان و خیلی خوشگل و خیلی خوش هیکل جذاب شود؟ بعد از اینکه مطمئن شدم در این یک روز شوهرش به آدم مشهوری تبدیل نشده (چرا که می‌دانیم آدمهای مشهور فارغ از اینکه شهرت‌شان در چه زمینه‌ای است و خودشان چه ترکیبی دارند همیشه  هواخواهانی دارند) از او درباره‌ی چهره ی خودش سئوال کردم (در واقع این سئوال هیچ دلیل کارآگاهانه‌ای نداشت. اعتیاد بی‌ضرر و مفرحی دارم به پرسیدن نظر زنان درباره ی چهره‌ی خودشان) و سپس از او خواستم تا مشاهدات‌اش را تعریف کند.
ــ دیروز طبق معمول کمی‌ دیرتر از شوهرم به خانه برگشتم. کار او همیشه زودتر از من تمام می‌شود و همیشه ــ لااقل در این مدت کوتاهی که ازدواج کرده‌ایم ــ بعد از بازگشت به خانه تا موقع خواب یا روزنامه می‌خواند یا تلویزیون نگاه می‌کند یا برای تنوع این دو کار را با هم انجام می‌دهد. اما آن روز تلویزیون خاموش بود و روزنامه‌ها را هم بعداً مچاله شده در سطل زباله پیدا کردم. دیدم کت و شلوار پوشیده و منتظر من است. به محض ورودم برای اولین بار در طول زندگی مشترک‌مان خواست برای قدم زدن بیرون برویم. به او گفتم که الان خسته‌ام، اما او اصرار داشت و من دلیلی برای مخالفت نداشتم. خلاصه راهی شدیم..
در اینجا لازم است باز یک پرانتز باز کنم و به روایت زن برای معما فروش بازگردم چون وقتی زن داشت می‌گفت که شوهرش هر روز بعد از کار در خانه می‌ماند و وقت‌اش را با مطالعه آگهی روزنامه‌ها و تلویزیون می‌گذراند معما فروش سئوال کرد «پس دیروز استثناً به اتفاق هم از خانه خارج شدید؟ چرا در مدت ازدواج‌تان ـ هرچند کوتاه ــ هیچ وقت با هم قدم نزده‌اید؟» که زن جواب داد «بله.. چون ما زن و شوهر هستیم.» از نحوه‌ی سیگار خاموش کردن معمافروش فهمیدم جواب‌ زن به نظر او قانع کننده آمده است. پیش از اینها برایم گفته بود که بعد از سالها زندگی زناشویی تقریباً یادش رفته که زن‌ها برای چه اختراع شده‌اند.
موضوع استثنا بودن قدم زدن آنها و متعاقبش جلب توجه زنان دیگر، موقع مکالمه‌ی تلفنی نظرم را جلب نکرده بود اما سئوال معمافروش و پاسخ زن باعث شد حدس قبلی‌ام درباره جواب معما یعنی درک نادرست زن از زیبایی شوهرش تایید شود. فکر کردم این زن تا آن روز هیچ وقت فرصتی برای سنجیدن جذابیت شوهرش نداشته. پس آن روز تازه توجه زنان به شوهرش را درک می‌کند و از آنجا که نمی‌تواند زیبایی شوهرش را ببیند (چون در آن صورت ناچار است زشتی خودش را هم ببیند) توجه زنان به جذابیت شوهرش به نظرش ماجرای پیچیده و عجیبی رسیده.. این همان لحظه‌ای بود که خیال می کردم به سیبزمینی سرخ شده رسیده‌ام.
پرانتز بسته.
ــ ..خلاصه راهی شدیم. توی راه از خواهرم پرسید که بالاخره کی بچه‌اش را به دنیا می‌آورد. گفتم احتمالا سه چهار ماه دیگر. گفت خبر تازه‌ای نداری؟ کسی اخیراً حامله نشده؟ چیزی یادم نیامد. با خنده گفتم اگر خیلی علاقمندی برایت پرس و جو می‌کنم. جدی جواب داد: حتماً این کار را بکن و یادت باشد اولین نفر به خودم بگویی.
زن برای من تا انتهای داستان را بدون مکث تعریف کرد اما موقع حرف زدن با معما فروش به اینجا که رسید سئوالی که انگار از دیروز مدام از خودش می‌پرسید را برای معمافروش هم تکرار کرد: «همه‌ی این اتفاقات به خاطر بچه است؟ چون من هنوز حامله نشده‌ام؟ یعنی باید حامله شوم؟» که معما فروش با پوزخندی به جانب زن که در واقع من را نشانه رفته بود گفت: «اگر از من می‌شنوید کلاً بچه همه چیز را پیچیده‌تر خواهد کرد. وقت خوبی برای حامله شدن نیست... راستی کدام اتفاقات؟»
زن تازه متوجه شد که هنوز چیزی درباره‌ی اصل ماجرا نگفته. این شد که به سرعت اتفاقات  روز قبل که من در جریان‌شان قرار داشتم و همچنین اتفاق صبح آن روز را به ترتیب پشت سرهم لیست کرد.
ــ وقتی داشتیم راه می‌رفتیم دختر جوانی هم از روبرو می‌آمد، به ما که رسید ایستاد. از شوهرم پرسید: «ساعت داری؟» (نگفت ساعت دارید یا ساعت چند است. پرسید ساعت داری؟) شوهرم گفت: «نه متاسفانه.» من گفتم: «نزدیک هفت باید باشد» چون یادم بود مثل همیشه شش و نیم به خانه رسیده بودم و مدت زیادی نبود که از خانه بیرون آمده بودیم. دختر توجهی به حرف من نکرد و با لوندی از شوهرم پرسید: «خب چرا ساعت نداری؟» شوهرم با پوزخندی معذب گفت: «چه عرض کنم.» دختر رو به من گفت: «عاشق مردهایی هستم که ساعت ندارند چون آنوقت برای کادوی تولدشان گه گیجه نمی‌گیرم.»
 موقع ورود به اولین کافه‌ای که سر راه‌مان قرار داشت دختر دیگری داشت خارج می‌شد. شوهرم را که دید انگار یک آشنای قدیمی را دیده باشد هیجان زده به طرف ما آمد و گفت: «امیر خلجی؟ کجایی تو پسر..؟» شوهرم گفت: «اشتباه گرفته‌اید» و خواست در کافه را برای من باز کند که دختر بازویش را گرفت و با صدایی که بین خنده‌اش گم شده بود گفت: «مسخره‌بازی در نیار خرچسونه.» بعد با حیرت به او نگاه کرد و گفت: «نشناختی؟ سمیرا.. دانشکده فنی تهران!» شوهرم باز عذرخواهانه گفت: «اشتباه گرفته‌اید.» دختر هنوز بازوی شوهرم را رها نکرده بود. با حیرت گفت: «نمی‌فهمم این مسخره بازی‌ها یعنی چی امیر؟ اگر به خاطر گم و گور شدنم دلخوری ــ که حق هم داری ــ می‌توانم توضیح بدهم. فقط بپرس.» سعی کردم دست‌اش را از بازوی شوهرم جدا کنم و در این حال با عصبانیت گفتم: «شوهر من هیچ‌وقت دانشکده فنی نبوده.» دختر ناباورانه پرسید: «شوهر شما؟ امیر..؟» گفتم «اسمش هم امیر نیست.. دانشگاه را هم احتمالا وقتی شما دبستان می رفتید تمام کرده. چطوری حالی‌تان می‌شود اشتباه گرفته‌اید؟» انگار حرف‌های من را نمی‌شنید، همچنان که داشت دور می‌شد به چشم‌های شوهرم حیران نگاهی انداخت و تکرار کرد: «شوهر.. امیر..»
وقتی بالاخره وارد کافه شدیم و پشت میزی نشستیم منتظر شدم تا شوهرم اظهار تعجب کند، اما او به سراغ بحث نیمه‌کاره‌مان هنگام پیاده‌روی رفت و گفت: «پس اول به من می‌گویی..» گفتم «چی؟» گفت: «اگر خبری از حامله‌گی شد.. به خودم می‌گویی.» رفتار عجیب دخترها کلافه‌ام کرده بود. حوصله‌ای برای ادامه‌ی این بحث بی‌معنی نداشتم. گفتم «دیوانگی مردم روی تو هم اثر گذاشته.» گفت «مردم..چطور؟» خونسردی‌اش داشت کلافه‌ترم می‌کرد. طوری نگاهم می کرد که انگار دیوانه‌ی واقعی من هستم .
چند لحظه‌ای بود که گارسن بالای میز ما ایستاده بود و منتظر بود که سفارش بدهیم. سفارش را که آورد، وقتی داشت فنجان شوهرم را روی میز می‌گذاشت کاغذ تا شده‌ای را هم مقابل شوهرم گذاشت و با دست، طوری که توجه من جلب نشود به سمت دختر زیبایی در انتهای کافه اشاره کرد. شوهرم که با نگاه رد انگشت گارسون را گرفت از توی شیشه‌ دیدم که دختر با لبخند جواب نگاهش را داد.

از کافه که بیرون آمدیم دیگر حوصله پیاده‌روی نداشتم. شوهرم هم اصراری نداشت. کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادیم. تازه آماده می‌شدیم برای اولین تاکسی دست تکان بدهیم که یک پژو 206  که جلوتر از تاکسی می‌آمد مقابل ما ایستاد. حدس می زنید راننده‌اش کی بود؟
دختر
ه به شوهرم که کنار شیشه‌ی ماشین‌اش ایستاده بود گفت: «من تا انتهای خیابان می روم. اگر مسیرمان یکی است..» من به طرفش خم شدم و حرف‌اش را قطع کردم و گفتم «ما داخل شهرک می‌رویم. مزاحم شما نمی‌شویم.. ممنون.» و دوباره ایستادم تا برود اما دختره گفت «چه خوب. من هم همینطور.» و در جلو را باز کرد. شوهرم دستگیره را گرفت و اشاره کرد که بنشینم. خودش روی صندلی عقب نشست.
توی راه مدام حرف می‌زد. ازاینکه تازه به شهرک آمده گفت و اینکه هنوز کسی را نمی‌شناسد و نمی‌داند در ساختمان‌شان سرایدار برای جمع کردن زباله‌ها به در خانه‌ها می‌رود یا خودش باید هر شب کیسه زباله را پایین بیاورد و از همین حرف ها.
خودم را مشغول تماشای خیابان نشان دادم تا بهانه‌ای برای حرف زدن نداشته باشد. اما شوهرم سرش را تا بین صندلی‌ها جلو آورده بود و داشت با دختر حرف می‌زد.
به شهرک که رسیدیم خواستم ما را پیاده کند. گفت «فاز چند هستید؟» شوهرم گفت «دو» دختر با خوشحالی گفت «چه خوب.. من هم همینطور» و جواب‌اش درباره خیابان و بلوک و ساختمان هم همین بود «چه خوب.. من هم همینطور.» فقط طبقه‌ای که در آن سکونت داشت با ما فرق می‌کرد.
همان شب، بعد از شام برای فکر کردن به آنهمه اتفاقات عجیب بیرون رفتم و کمی اطراف خانه قدم زدم. وقتی به خانه آمدم شوهرم داشت با تلفن حرف می‌زد. من که وارد خانه شدم دستپاچه گفت "گفتم که اشتباه گرفته‌اید" و تلفن را قطع کرد. چند دقیقه بعد که داشتم لباس‌هایم را عوض می‌کردم تلفن زنگ زد. شوهرم اعتنایی نکرد. من تلفن را جواب دادم. زنی پرسید: «منزل آقای خلجی؟» گفتم اشتباه است. بعد که تلفن را قطع کردم یادم آمد کجا این اسم را شنیده‌ام.
اما امروز صبح.. جلوی آسانسور منتظر بودم تا بروم سر کار. آسانسور بالا آمد اما خالی نبود. دختر همسایه که روز قبل ما را از کافه به خانه رسانده بود در طبقه‌ی ما پیاده شد. به نظرم رسید با دیدن من کمی هول شده است. گفت که از قضا به خانه‌ی ما می‌آمده تا آرد ذرت قرض بگیرد چون مغازه‌های این اطراف نداشته‌اند. گفتم: بعید می‌دانم داشته باشیم. گفت: ممکن است شوهرتان بداند؟ گفتم: فکر نمی‌کنم شوهرم بداند که اصلاً همچین آردی در جهان وجود دارد. گفت: شما مردها را خوب نمی شناسید. به نظر می‌رسد به این چیزها توجه نمی‌کنند اما حواس‌شان به همه چیز هست. مخصوصاً شوهر شما که مرد باهوشی است. این را گفت و دوستانه دستی به شانه‌ی من زد و رفت تا از شوهرم آرد ذرت بگیرد.
معمافروش گفت: «بعد شما چه کار کردید؟» زن گفت: «خب.. منتظر ماندم تا شوهرم جواب منفی‌اش را بدهد و در را ببند، بعد سوار اسانسور شدم.»
اینجا بود که ناگهان اتفاقی غیر منتظره افتاد. معمافروش دیوانه‌وار و با صدای بلند می‌خندید.


7
زمانی که زن داشت داستان‌اش را تعریف می‌کرد چند بار آمدم داخل پرانتز به نیمچه لبخند دائمی معما فروش که انگار با هر چیز تازه‌ای که زن می‌گفت وضوح و شدت‌اش بیشتر می‌شد اشاره کنم که پشیمان شدم. ترجیح دادم ناگهان شما با خنده‌ی بلند و غیر قابل کنترل او مواجه شوید. از این کلمه متنفرم اما ناچارم نام دقیق‌اش را بگویم: قهقهه.
معما فروش قهقهه می‌زد و من و زن داشتیم هاج و واج نگاه‌اش می کردیم. زن خواست چیزی بگوید که معما فروش همچنان که چشم‌هایش از شدت خنده به دو خط باریک تبدیل شده بودند با دست اشاره‌ای عذرخواهانه کرد و به خندیدن‌اش ادامه داد و داد و داد.. تا وقتی که دیگر نخندید.
 زن با لحنی که می‌شد در آن کنجکاوی و اعتراض را توامان یافت پرسید: «چه چیزی توی حرف های من اینقدر خنده دار بود» معما فروش که ظاهرا از حمله‌ی خنده‌ی چند لحظه پیش فارغ شده بود اما صدایش از کنترلی شدید برای مهار آن خنده‌ی دیوانه‌وار خبر می‌داد گفت: «هیچی.. فقط..» تلاش کرد علائم خنده را که دوباره داشتند ظاهر می‌شدند از صورت‌اش محو کند و برای این کار چند لحظه با دهانی بسته سکوت کرد، احتمالاً داشت برای دفع خنده زبان‌اش را گاز می‌گرفت، بعد با لحنی خشک و جدیتی تصنعی که نشان از کنترلی شدید روی خنده‌اش بود ادامه داد: «من هنوز متوجه نکته‌ی عجیب این ماجرا نشده‌ام.»
زن داشت خودش را آماده می‌کرد تا فریادی بر سر معما فروش بزند که او پیش‌دستی کرد و با تحقیری که ترجیع بند هر جمله‌اش می‌کرد ادامه داد: «صبر کنید.. خیلی خب. یک نفر توی خیابان از شوهر شما ساعت پرسیده. چقدر عجیب! یک نفر شوهر شما را با یک نفر دیگر اشتباهی گرفته. باور نکردنی است! یک نفر که با شما هم‌مسیر بوده با ماشین‌اش شما را تا خانه رسانده. شگفتا! یک نفر موقع تلفن زدن عددها را قاطی کرده. خدای من، فقط یک آقای خلجی در کره‌ی زمین وجود دارد که از قضا شوهر شما هم نیست! .. این از همه جالب‌تر است: همسایه‌تان آمده تا به جبران لطفی که در حق‌تان کرده از شما چیز ناقابلی قرض بگیرد. مسلماً معجزه است!» بدون مکث به چشم‌های زن نگاه کرد و با تحکم گفت: «بس کنید خانم. وقت من را تلف کردید.» زن که هنوز قانع نشده بود اما تردیدی هم در کلامش ظاهر شده بود گفت: «پس آن کاغذ تا شده‌ای که گارسون به شوهرم داد.. از طرف همان زنی که به او لبخند زد؟»
 معما فروش انگار می‌خواهد معمای پیچیده‌ای را با کمک زن حل کند چشم‌هایش را تنگ کرد و سرش را کمی به طرف او برد و با صدایی که به کمک تمسخر سعی می‌کرد مرموز جلوه‌اش بدهد گفت «اوه.. چه معمای پیچیده‌ای. بگویید ببینم، زنی که برای شوهر شما یواشکی کاغذی فرستاد و بعد به او لبخند زد احیاناً پشت یکی از میزهای نزدیک در ورودی ننشسته بود؟» زن متفکرانه پاسخ داد «چرا.. اما نه.. در واقع نزدیک در ایستاده بود.» معما فروش که دید زن هنوز متوجه نشده که او دارد دست‌اش می‌اندازد غلظت تمسخر لحن‌اش را بیشتر کرد و گفت: «این باور کردنی نیست.. یا حضرت عباس! چطور ممکن است؟ ببخشید دوباره سئوال می‌کنم. تصادفاً این زن نزدیک میز صندوق نایستاده بود؟» معما فروش مجال نداد که زن ساده‌دلانه با تکان دادن سر حرفش را تایید کند. انگار دارد به دختربچه‌ای آموزش می‌دهد گفت: «خانم عزیز. توجه داشته باشید که در کافه و رستوران به مردم مفتی غذا یا چای نمی‌دهند. یک چیزی در جهان وجود دارد به نام صورتحساب..» زن که نکته ی نقضی به یادش آمده بود بین حرف‌های معما فروش دوید و گفت: «اما وقتی شوهرم داشت.. یعنی آن زن نبود..» نفس‌اش را بیرون داد و خواست با آرامش توضیح بدهد: «موقعی که داشتیم پول می‌دادیم  آن زن پشت صندوق نبود.. آن زن از ما پول نگرفت. یکی دیگر آنجا بود. اصلا آن زن رفته بود.» معما فروش با همان لحن آموزشی گفت: «باورتان بشود یا نه صندوق‌دارها هم احتیاج به دستشویی رفتن دارند. حتی گاهی ــ در کمال شگفتی ــ شیفت کاری‌شان تمام می‌شود و یکی دیگر جای‌شان را می‌گیرد.»
 زن که انگار ناگهان دلیل‌ اصلی‌اش برای مراجعه به معما فروش و تحمل اینهمه تحقیر و توهین را به یاد آورده باشد از کوره در رفت و فریاد زنان گفت: «آخر تمام‌شان دختر بودند.. تمام‌شان جوان بودن.. تمام‌شان زیبا بودند.. چرا شوهر من؟»
معما فروش که لحن تمسخرآمیز چند لحظه قبل‌اش را فراموش کرده بود دلجویانه به زن گفت: «ببینید.. چطور بگویم؟ آدم است دیگر.. من خودم که سن و سالی را هم گذرانده‌ام اگر بخواهم توی خیابان  از کسی ساعت بپرسم نمی‌روم از یک قلتشن نخراشیده بپرسم. ترجیح می‌دهم از خانم خوش بر و رویی سئوال کنم. خود ِ من اگر قیافه‌ی آن قلتشن نخراشیده به نظرم آشنا بیاید اصلا جلو نمی‌روم تا آشنایی بدهم، در مورد آن خانم خوش بر و رو البته چرا.. یا.. نمی‌دانم، اگر زن بودم هم احتمالاً ترجیح می‌دادم.. آدم است دیگر.»
 زن ناباورانه به معمافروش خیره شد و بعد انگار سندی برای انکار حرف او پیدا کرده باشد در حالی که توی کیف‌اش دنبال چیزی می‌گشت گفت: «شما اصلا متوجه نیستید.. شوهر من یک مرد ِ.. یک مرد ِ..» سرانجام کیف پول‌اش را از توی کیف‌ دستی‌اش بیرون آورد و گفت «یک مرد ِ بدقواره.. خودتان نگاهش کنید.» معمافروش کیف پول زن را گرفت و باز کرد و چند لحظه‌ای به عکس شوهر او نگاه کرد و با لبخندی حق‌ به جانب کیف پول را پس داد. زن با نگاهی پرسشگر گفت «خب؟» معمافروش که دوباره جراتی برای ظهور آن لحن آموزشی‌اش پیدا کرده بود گفت: «جذابیت مردانه برای شما دقیقاً آن چیزی نیست که برای مادر محترمتان بوده. تعریف جذابیت مردانه برای دختران این نسل هم با کلیشه‌های نسل شما فرق می‌کند.. گفتید که همه‌ی این دختران خیلی جوان بودند. شما که احیاناً فکر نمی‌کنید "خیلی" جوان هستید؟» زن بدون توجه به تمسخر معمافروش با کنجکاوی معصومانه‌ی دختربچه‌ای که می‌خواهد آنچه به او آموزش می‌دهند را دقیق‌تر درک کند پرسید: «بدقواره نیست؟» معما فروش با خنده گفت: «این را دیگر باید از آن دختران جوان بپرسید.»
زن اینبار کیف پولش را مقابل خودش باز کرد. حضور معمافروش را فراموش کرده بود. انگار برای اولین بار عکسی را می‌بیند به عکس شوهرش نگاه می‌کرد. این کار داشت خیلی طول می‌کشید. معما فروش هم اعتراضی نداشت. در مدتی که زن داشت با دقت به عکس شوهرش نگاه می‌کرد نگاه معما فروش بین من و زن متفننانه گردش می‌کرد. یکبار که چشم‌هایمان به هم قفل شد لبخندی جلف به من زد، لبخندی که ربطی به آن لبخند کج دائمی‌اش نداشت و اجازه داد محو شدن لبخندش را روی صورت‌اش ببینم. برای خلاص شدن از این وضعیت جفنگ تلاش کردم با اشاره‌ی چشم توجه‌اش را به هشیاری غیر طبیعی مارتی  که به طرز معجزه‌آسایی هر دو چشم‌اش کاملاً باز بودند و داشت خیلی طبیعی به ما نگاه می کرد، جلب کنم. اما او توجهی نکرد و برای شکستن این سکوت با همدلی رو به زن گفت: «کسی از دوستان‌تان.. همان‌هایی که در دوره‌ی فال قهوه و این قبیل مهمانی‌ها می‌شناسید، تا به حال درباره جذابیت شوهرتان حرفی نزده؟» زن نگاه‌اش را از عکس برداشت و پرسید: «فال قهوه؟» و با کمی پرخاش ادامه داد: «کی به شما گفته من به فال قهوه و این خرافات اعتقاد دارم؟»
 برای لحظاتی آن لبخند دائمی معمافروش که لب‌اش را به سمت راست کمی کج می‌کرد به کلی نابود شد و  با صدایی شبیه زمزمه گفت «هیچ کس.. سوء تفاهم شده بود.» زن گفت: «من به فال قهوه و خرافات هیچ اعتقادی ندارم. اما فال ناخن را کم و بیش قبول دارم چون علمی است. گاهی تنهایی به سراغ فال‌گیر می‌روم.. فالگیر که نه.. در واقع همان کسی که در خواندن علائمی که بخش زنده‌ی بدن از طریق بخش‌های مرده‌اش _ مثل ناخن ــ دفع می‌کند مهارت دارد. مهمانی خاصی نداریم و دوستان‌ام هم..خب. آنها هم هم‌نسل من هستند و.. همان چیزهایی که درباره‌ی کلیشه‌های نسلی جذابیت مردانه گفتید درباره‌شان صدق می‌کند.»
معمافروش با همان نیمچه لبخند کج آشنایی که به سرعت روی صورت‌اش ظاهر شد به زن گفت: «باید حدس می‌زدم به این مهملات عقیده ندارید. من هم فقط به فال‌های علمی علاقه دارم و درباره این فال‌ها مطالعاتی هم می‌کنم و از شما چه پنهان گاهی فال ناخن هم می‌گیرم.. اما تخصص اصلی‌ام فال خط است.»
زن که ‌حواس‌اش هنوز درگیر عکس شوهرش بود، بی‌علاقه گفت «چی هست این فال خط؟» معما فروش با حوصله توضیح داد: «مربوط به سلسله اعصاب می‌شود. در واقع یکجور فال پزشکی است. حتماً می‌دانید که دانشمندان معتقدند هدایتگر درون ِ ما از هر آنچه در آینده اتفاق می‌افتد باخبر است. کافی است زبان‌اش را بفهمیم.. یکی از راه‌های شنیدن و سپس فهمیدن این زبان این است که.. اجازه بدهید نشان‌تان بدهم. شما توی کیف‌تان خودکار دارید؟» زن کیف‌اش را نگاه کرد. گفت: «مداد چشم دارم.» معمافروش گفت: «چه بهتر. حالا کف دست چپ‌تان را بالا بیاورید و مداد را آماده کنید. خب.. حالا چشم‌هایتان را ببندید و هر وقت رنگ سیاهی که پشت پلک‌تان می‌بینید کاملاً قرمز شد یک خط کف دست چپ‌تان بکشید.» زن که چشم‌هایش را بسته بود گفت «حالا؟» معمافروش پرسید کاملاً قرمز شده؟» زن گفت «صبر کنید.. الان شد.» معمافروش با عجله گفت «بکشید.. سریع یک خط بکشید.» زن چشم‌هایش را باز کرد و خط را به معما فروش نشان داد. معمافروش عینک‌اش را از جیب پیراهن‌اش بیرون آورد و صندلی پارچه‌ای‌اش را جلوتر کشید تا با دقت کف دست زن را معاینه کند. به دست‌ زن خیره شد و با چرخاندن گردنش خط را را از زوایای مختلفی بررسی کرد. بعد نفس عمیقی کشید و عینک‌اش را توی جیب‌اش گذاشت. گفت «بین آشنایان خودتان یا.. همسرتان.. بین همکاران و دوستان
کسی را می‌شناسید که چشم‌هایش آبی باشد، دماغ قوز دار و قد کوتاه با موهای..» معما فروش لحظه‌ای تردید کرد و به زن گفت: «اجازه می‌دهید خط را دوباره ببینم؟» زن که چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود کف دستش را به معما فروش نشان داد و عجولانه گفت «قهوه‌ای؟ ..با موهای قهوه‌ای؟» معما فروش گفت: «بله.. موهای قهوه‌ای.. پس می‌شناسیدش؟» زن با ناامیدی گفت «هنوز نه.. در فال ناخن‌ام هم همین آمد. فالگیر گفت از طرف این مرد چشم زخم غیر قابل جبرانی می‌خورم. گفت قبل از اینکه او تو را پیدا کند.. یعنی من را.. من باید پیدایش کنم. گفت راه خنثی کردن‌اش این است که با یک کفش سیاه بدون پاشنه، کفش او را لگد کنم.»
معما فروش با کنجکاوی در حالی که دوباره مشغول بررسی خط شده بود گفت: «نمی‌خواهم از کار همکارانم ایراد بگیرم، اما احتمالا یا او اشتباه گفته یا شما اشتباه شنیده‌اید.» زن که گل از گل‌اش شکفته بود گفت: «یعنی هیچ چشم زخمی.. آسیبی.. هیچی؟» معمافروش که هنوز مشغول وارسی خط بود گفت: «چشم زخم که می‌بینید.. البته اگر قبل ازینکه او شما را پیدا کند پیدایش کنید و کفش‌اش را لگد کنید نه. آسیبی نمی‌بینید. اما فالگیر جنسیت‌اش را به شما اشتباه گفته.. خودتان نگاه کنید.. مرد نیست. یک زن چشم آبی با انحنای زیبایی روی دماغ و قد کوتاه و موهای بلند قهوه‌ای.» و بعد در حالی که به من اشاره می‌کرد به عنوان مشتری بعدی روی صندلی جای زن که هنوز با کنجکاوی به خط کف دست اش خیره بود، بنشینم، به زن گفت «مراقب شوهرتان باشید.» 


8
در بازخوانی نهایی متوجه شدم بی‌دلیل یک صفحه‌ی خالی اینجا جا گذاشته‌ام.  برای پر کردن‌اش چیزی به خاطرم نمی‌رسد جز شرح مختصری از سیبیل معمافروش که خودش یکجورایی معما محسوب می‌شود.
در طول این داستان و به خصوص فصل قبل هرازگاهی به نیمچه‌لبخند کج معمافروش اشاره کرده‌ام. چون راوی من بودم. اما اگر شما او را از نزدیک ملاقات کنید متوجه این لبخند نمی‌شوید. من هم بعد از مدت طولانی‌ای که از آشنایی‌مان می‌گذشت در یکی از معدود مواقعی که آن نیمچه لبخند از صورتش محو شده بود تازه متوجه لبخند دائمی او شدم.  پس معما: لبخند معما فروش کجا قایم می‌شود؟
تصویر شماره یک متعلق به مرد سیبیل داری است که لبخند می‌زند:




و تصویر شماره دو متعلق به مرد سیبیل داری است که هنگام میزان کردن دو طرف سیبیل‌اش، لبخند دائمی‌اش را هم لحاظ می‌کند:





9
بعد از اینکه زن رفت، معمافروش در حالی که داشت پولی که از او گرفته بود را می‌شمرد گفت: «به نظرت اگر بابت فالگیری هم پول می‌گرفتم اخلاقی بود؟» برای آنکه به او بفهمانم من هم با گوش دادن دقیق ماجرا پیش از آنکه معمافروش توضیح بدهد هم جریان را فهمیده‌ام، گفتم: «شاید به خاطر اینهمه حماقت حق‌اش بود بیشتر جریمه شود.. کافی بود کمی فکر کند تا بفهمد که همه چیز سوءتفاهم است..»
 معمافروش پول را توی جیب‌اش گذاشت و با همان لبخند دائمی‌اش در سکوت، با مهربانی تمسخرآمیزی نگاهم کرد. گفتم: «خب.. من هم نفهمیدم اما من ‌خواب‌آلود بودم. درست ماجرا را گوش ندادم. از طرفی، من این زن را ندیده بودم. نمی دانستم تا چه اندازه زشت است. خودش می‌گفت بانمک است.. فکر کن همچین زنی خیال کند با نمک است.. زنی که تا این حد در شناخت زیبایی مشکل داشته باشد لابد جانی دپ هم به نظرش بدقواره می‌آید.. واضح بود چرا شوهرش اینقدر خاطرخواه داشته.»
معمافروش گذاشت چند لحظه‌ای در انتظار واکنش‌اش بمانم و بدون هیچ حرکتی من را نگاه کرد. بعد گفت «خب.. انگار اصلا متوجه نیستی. نمی‌فهمی که اگر جانی دپ هم با زنی تا این حد زشت در جایی ظاهر می‌شد توجه زنان دیگر را جلب نمی‌کرد.. دوست ـ نسبتاً ـ احمق من! اصلاً هیچ فکر کرده‌ای برای چی مردها به سراغ زن‌های زیبا می‌روند؟ جواب‌اش را به تو می‌گویم: چون می‌خواهند در کنار زنی زیبا دیده شوند. شاید آن بدبخت‌ها خودشان هم انگیزه‌شان را نفهمند.. شاید فکر می‌کنند خودشان به این زیبایی اهمیت می‌دهند اما غریزه‌ی صیادشان بهتر می‌داند که باید طعمه‌ای به قلاب بزنند. زن زیبا مرغوب‌ترین طعمه برای جلب نظر ماهی‌های دیگر است. با زن زشت هیچ شانسی وجود ندارد.»
گیج شده بودم. دستم را بالا آوردم. سعی کردم با اشاره‌ی دست فرصتی بدهد که گفته‌هایش را مرور کنم که معما‌فروش انگار متوجه تعجب من نشده باشد خیال کرد می‌خواهم به این تئوری انتقاد کنم و طبق معمول پیش‌بینانه جواب داد «دست بردار از این مزخرفات.... "با زن‌های زشت آسان‌تر است چون زیبایی زن بعد از مدتی علی السویه می‌شود و تنها دردسرش باقی می‌ماند"؟ این حرف‌ همه‌ی مردانی است که یک عمر با خیال زنان زیبا شکم زن‌های زشت‌شان را نوچ کرده‌اند.. یا نهایتاً کف دست‌شان را..»
به آهستگی، آنقدر آهسته که مطمئن شود هیچ انتقاد یا حتی علاقه‌ای به تئوری‌اش ندارم گفتم: «تو داری به من می‌گویی که این مرد هیچ شانسی برای جلب توجه زنان دیگر ندارد.. اما به زن‌اش گفتی که شوهر او برای دختران جوان جذاب است.. این وسط چیزی به نظرت عجیب نیست؟» معمافروش بدون مکث، خونسرد گفت: «به زن که دروغ گفتم.. نفهمیدی؟»
 هیچ اعترافی به دروغ گفتن در لحن‌اش نبود. داشت یک خبر بدیهی را می‌داد. انگار زیر باران برای آنکه یک حرفی زده باشی به دوست‌ات بگویی "چه بارانی."
شمرده تر از قبل با تاکید روی هر کلمه‌ای که بیان می‌کردم پرسیدم: «دروغ گفتی که دچار سوءتفاهم شده؟ دروغ گفتی که این ماجراها هیچ‌کدام عجیب نبوده‌اند؟ معما را حل نکردی؟»
با بی‌حوصلگی‌ای که می‌شد به خماری آن وقت روزش هم تعبیر کرد گفت: «چرا. معما را که حل کردم. اما اگر اینقدر احمقی که مثل آن زن می‌پذیری آن مرد همینطوری توی خیابان راه افتاده و دختر‌ها هم الکی محض کنجکاوی یا شاید جذابیت‌اش در حضور زن‌اش به تــخم‌هایش آویزان شده‌اند که با هم حرفی نداریم.. اگر خودکار داری یک خط هم کف دست‌ چپ‌ات بکش فالت را ببینم.»
این لحن و گفته‌ها برایم آشنا بود. از اینکه می‌دیدم همان تکنیکی که برای مقهور کردن مشتری‌هایش استفاده می‌کند روی من هم اجرا می‌شود و من هم با وجود آگاهی‌ام از این روش به خاطر شدت کنجکاوی آنقدر ضعیف شده‌ام که آماده‌ام فریب‌اش را بخورم، از خودم خوشم نیامد. گوش‌هایم داغ شده بودند. نمی‌دانم چطور از زیر لب‌هایم سرید بیرون که: «گور باباش.» با حالت تهدیدآمیزی گفت: «چی گفتی؟» تیزی آفتاب راسته‌ی بنجل‌فروش‌ها که انگار مستقیماً سر من را نشانه رفته بود هم به کمک‌ام آمد تا با آرامش توی چشم‌هایش نگاه کنم و بگویم: «کــس ننت» و بعد راهم را بکشم و بروم خانه.



10
با صدای خنده‌ای بلند و سرخوش آرام آرام هشیار ‌می‌شدم. در حالی که صبورانه منتظر تمام شدن خنده مانده بودم فکر می‌کردم گوشی تلفن این وقت شب چطوری آمده توی دست من؟ صدایی از پشت تلفن گفت: «صبح روز بعد، آدم روز بعد، رفاقت روز بعد.. چطوری رفیق روز بعد؟» احتیاجی نبود به دلگیری تظاهر کنم چون واقعاً دلگیر بودم. گفتم: «به چی می‌خندی؟» گفت: «به "بازیل گرانت" وقتی معمایی را کشف می‌کرد و نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. همیشه فکر می‌کردم چرند است. همیشه فکر می‌کردم غمی ته کشف هر معمای واقعی برای کاشف‌اش باقی می‌ماند. غم خالی شدن دنیا از یک معمای دیگر.. تحت تاثیر هلمز بود شاید اما واقعا فکر می‌کردم خنده‌های بازیل گرانت بعد از کشف هر شغل جدید، چرند است. حالا نگاه کن.. این دومین بار است.. حتی با یاداوری‌اش هم نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم.» برایم واضح بود این سخنرانی در چه وضعیتی تهیه و بارها تمرین شده است. همانقدر که معمافروش معمابازها را می‌شناسد من هم تل‌بازها را می‌شناسم. احتمالا برای روز بعد داشته خودش را آماده می‌کرده که ناگهان مهربانی غریبی نسبت به من و باقی کائنات در دلش احساس کرده ــ معجزه‌ی تریاک.
گفتم «پس خنده دار است.» گفت «چه جور هم.. انگار ساخته‌اندش تا تو بتوانی بخندی و تا وقتی خنده دار است که بین تو و سازنده‌اش بماند.. یا حداکثر صمیمی‌ترین دوستت.» لحظه‌ای سکوت کرد و با لحنی که بیشتر از آنکه عذرخواهانه باشد همدلانه بود ادامه داد: «می‌فهمم امروز چرا از من عصبانی شدی.. فکر می‌کنی نباید به آن زن دروغ می‌گفتم.»
 هرچند خواب‌الود بودم اما دیگر نه آنقدر که نفهمم می‌خواهد با ارتقای موضع عصبانیتم از حماقت خودم به یک مسئله‌ی اخلاقی من را وارد بازی دیگری کند. گفتم: «دروغ‌گویی تو به خودت مربوط است.» باز کوتاه نیامد. گفت: «می‌فهمم. حق داری عصبانی باشی اما اگر برایت اصل ماجرا را تعریف کنم به من حق می‌دهی که دروغ بگویم. راست گویی در این ماجرا مثل نابود کردن نهال یک حرفه‌ی شرافتمندانه است.» کنجکاوی مجالی برای مخالفت و لجبازی باقی نگذاشت. گفتم: «حرفه‌ی شرافتمندانه؟» تصحیح کرد: «حرفه‌ی جدید و شرافتمندانه» باز قبل از آنکه چیزی بگویم پیش‌بینانه جواب داد: «به تو اطمینان می‌دهم شرافتمندانه است. همانطور که نانوایی شرافتمندانه است یا مثلا نجاری.. مردم چرا نان‌شان را از نانوایی می‌خرند؟ چون همه‌ی مردم قادر نیستند نان‌شان را خودشان بپزند. چون ضعیف اند. چون مردم ضعیف‌اند پس نانوانی شغل شرافتمندانه‌ای نیست؟»
معنی این حرف ها را نمی‌فهمیدم اما گفتم «چرا» تا فرصتی برای چانه زنی بیشتر بهش ندهم. گفت: «پس حرفه‌ی جذابیت‌نمایی هم شغل شرافتمندانه‌ای است. همه‌ی مردم که قادر نیستند جذاب باشند اما گاهی، مثلاً وقتی یک احمق بهشان می‌گوید زن‌شان با یک نفر دیگر رابطه دارد و حتی از او حامله است چنان سپرافتاده احساس عجز می‌کنند که قبل از هر تصمیم و واکنشی احتیاج دارند لااقل یک چیزی باشند تا بر سر بود و نبودشان معامله کنند.. احتیاج دارند جذاب باشند. پس می‌روند آن را می‌خرند.»
همه‌چیز داشت برایم روشن می‌شد و تمام آن اتفاقات عجیب معنا پیدا می‌کردند. شکی که در دل مشتری‌ام کاشته بودم. شکی که انگار مثل یک ضربه‌ی بد پنالتی او را درست انداخته بود در آغوش معمافروش.. کلوب شغل‌های نادر.. بازیل گرانت.. دفترچه قرمز..
نمودار ِ پراکندگی ِ ابتذال ِ جغرافیایی ــ عاطفی طبقه متوسط شهری.. دخترانی که ناگهان در یک روز بخصوص سرو کله‌شان پیدا می‌شود.. ناخودآگاه تلفن را قطع کردم. صدای "ایــوف...فا.." خودم را شنیدم.  صدایی که تازگی داشت. از کجا می آمد؟ عصبانیت؟ نفرت؟ نا امیدی؟... نه. صدایی بود که لابد کسانی که پنالتی را خراب می کنند از خودشان در می‌آورند. صدایی از زور شرم. شرمی که جایی خوانده بودم بعد از مرگ هم به حضورش ادامه می‌دهد.




دوم



مسئله ی اصلی اول:
مسئله اصلی اول کمبود اکسیژن است. نه در هوا که در تن آدمیزاد. آنهمه احساس خستگی از همینجا می‌آید. آن بازیهایی که برای رفع و دفع خستگی و ملال ناشی از آن ابداع می‌شود از همینجا می آید.  هیچ کس شخصا  نمی‌تواند آن را حل کند. نقصی در تکامل نوع بشر است. به سایر حیوانات نگاه کنید. حتی انها که در قفس نگهداری می‌شوند. خسته نمی‌شوند. مغز آدم اما مانع شده که بدن خودش را ارتقا بدهد تا اکسیژن کافی دریافت کند. در عوض او  را  می‌فرستد سراغ مسائل فرعی‌تر تقریبا بی اهمیتی که قابل حل به نظر می‌رسند. تلویزیون، ازدواج، ختنه سوران و ادبیات پاسخهای این مسائل اند. و البته معماها، فارغ از ظاهر ساده یا پیچیده‌شان فرق ماهوی با این مسائل ندارند. آنها هم مسائلی هستند نه چندان مهم که خواه ناخواه باید حلش کنیم . اما اگر فریبکار، مبتذل و کاسب نباشیم کارمند هستیم و هر پوشه ای را از روی تفنن نمی‌گشاییم. در واقع در مواجهه با مسئله ی اصلی که کمبود اکسیژن و معضلات ناشی از آن است و حتی در مواجهه با مسائل ناشی شده از آن که فرعی تر و بی اهمیت تر هستند تنها باید مثل یک کارمند دقیق، بدون تفاخر و از روی وظیفه کار کرد. در مسیر خواست ارباب رجوع. چیزی برای خنده وجود ندارد. یا لبخند زدن. جایی هم برای تنبلی یا برچسب های دخترکشی از این قبیل نیست.
در مسیر پاسخ مسئله اصلی اول: اگر خانمی هر روز، بی استثنا، در روزهای گرم و سرد سال، زحمت طی کردن مسافتی طولانی به خودش بدهد تا معمایی بی ربط به زندگی خودش بشنود و تلاش کند تا راه حل اش را پیدا کند لابد دیوانه و از آن بدتر، بیکار محسوب می شود. ادمها برچسب دیوانه را با کمی غنج در دل تحمل می کنند اما بیکار انگار فحشی است برای همه ی طبقات. من ترجیح می دهم او را چیز دیگری بخوانم. چیزی که می‌تواند کسی را وادار کند هر روز صبح برای دریافت یک معما عرض تهران را طی کند و عصرش برای چک کردن پاسخش دوباره همان مسیر را بیاید و برود. بله. البته این را هم می توان گفت این چیز صرفا نوعی اعتیاد است . قانع کننده به نظر می‌رسد. اما فقط برای معمافروش های متظاهر.
مطالعات مختلف در زمینه ی اعتیاد نشان داده که گذشت زمان فرد را به سمت مصرف ماده‌ای با قدرت بیشتر و مصرف آسانتر و سریعتر پیش می‌برد. چون دوز ثابت چیزی در مایه‌های اکسیر جوانی است و افسانه ای است برساخته‌ی ذهن خیال پرداز و لذت پرست آدمیزاد. یا حداکثر ادعای یک تریاکی است برای پاسخ دادن به وجدان معذب‌اش. دوز این زن بالا نمی رود. همان مشقت و اشتیاق روز اول در او مشاهده می شود. آیا او فرستاده ای است برای پاسخ دادن به مسئله‌ی اصلی؟ همان مسئله ای که قرار است حل اش کنم؟ آیا اگر از او بپرسیم جوابمان را می دهد؟ این احمقانه است. چنین جوابهایی را کسی بر زبان نمی‌آورد. باید کشف اش کرد. باید تجربه‌اش کرد. باید در پی‌اش عرق ریخت و چربی های تن را در مسیرش مثل صلیب بر دوش کشید. باید از راننده تاکسی های ساده دلی که گمان می کنند کرایه حق‌شان است فحش خورد. باید صدای جیغ زنی که اشتباها در خانه‌اش سرک کشیده‌ای را تحمل کرد. اینها چیزهایی هستند که هیچ پاره استخوان نشسته بر بساط اش درک نمی کند. اگر بروم و مستقیما از زن سئوال کنم چیزی جز آن پاره استخوان نیستم. بگذارید از راههای فرعی تر به حقیقت نزدیک شویم.

مسئله ی فرعی اول:
بر روی تابلوی یک دندانپزشک خوانده شد "طراخی لبخند". این واقعی است. من از فانتزی استفاده نمی کنم. خیابان جردن. نرسیده به مدرس. اسم دندانپزشکی مروارید است. روی دندانپزشکی اسم نمی‌گذارند. معمولا اسم دکتر کافی است. اما این یکی اسم دارد. منشی‌اش همان جلوی در می‌گوید باید وقت بگیرم برای معاینه. از خودش نمی پرسد لبخند زیر این همه ریش و سبیل چطور دیده می شود. وقت می‌گیرم برای شنبه‌ی روز بعدش. روبرو آرایشگاهی است که علاوه بر شینیون و ابرو و سایر متعلقات آرایش، جذابیت طراحی می‌کند. خانم جستجوگر در همین طیقه پیاده شد. اگر منشی دندانپزشک بدون اینکه تعجبی در نگاهش باشد به مرد میانسال ژولیده‌ای وقت برای طراحی لبخند می‌دهد، چرا از آرایشگاه وقت نگیرم. اگر هستی به من ماموریت ویژه یا اصلا ماموریتی داده بگذار خودش این مسئله را حل کند. جستجوگری که روزی دوباره از جردن تا مولوی عمرش را صرف پرسش می کند در این طبقه پیاده می شود. جوابی اگر باشد در همین طبقه است.
پاسخ مسئله فرعی اول: در زده شد. زنگ هم زده شد. برق هم بود. کسی در را باز نکرد. خودم سرک کشیدم. داخل آرایشگاه کسی نبود. من قبل از اینکه با رساله‌ی هستی و زمان برخورد کنم دنبال آرایشگری بودم. وسایلش را می شناسم. دست کم با این چند موچین ابرو و این آینه ی فکسنی و سشوار دستی، نمی توان وعده‌های داده شده روی تابلو را محقق کرد. شینیون و هایلایت و اکستنشن، فر نسبتا ماندگار و آرایش خلیجی دست کم به اندازه‌ی یک جراحی آپاندیس وسیله می‌خواهد. اما خوب. شاید راز جذابیت در ابرو باشد.
مسئله فرعی دوم:

اگر کسی بخواهد در خیابان جردن نرسیده به مدرس بنشیند کجا از همه جا بهتر است. طبیعتا جواب ساده لوحانه این است که باید رفت در یک کوچه‌ی فرعی، پشت شمشادها یا بقول یارو حتی حوصله‌ی نور دراز کشید...خطش نمی زنم. اما بهتر است روشم را به خودم متذکر شوم. مثل یک کارمند. شاعر بازی، آرتیست بازی و لبخندهای کجکی زدن موقوف. پشت شمشادها چمباتمه میزنم تا دویست و شیش نقره ای رنگی پارک می‌کند نبش کوچه. شماره ی پلاک را نگاه می کنم. متعلق به خانم جستجوگر است اما خودش داخلش نیست. پنج دختر جوان که بیشتر بی‌حوصله به نظر می‌رسند تا جستجوگر داخلش نشسته‌اند و می‌روند داخل ساختمان. می‌روم دنبالشان. به آسانسورشان می‌رسم و ظرفیت آسانسور شیش نفر است یا چهارصد کیلو. اگر آنها هر روز صبح بجای تخم مرغ کاهو نمی‌خوردند با ورودم از ظرفیت خارجش می کردم. اما صد کیلوی مرا که منها کنی پنج نفر بعدی نباید از سیصد کیلو بیشتر باشند. بهرحال وقتی در آسانسور بسته می‌شود و بالا می رود یعنی حسابم درست بوده. در آینه به ابروهای‌شان نگاه می کنم. همه یک مدل و یک رنگ است. یعنی این نوعی یونیفرم است؟ برای چجور جایی؟ خوب این از آن پرسشها است که جوابش آسان است. هر پنج تا به آپارتمانی داخل می‌شوند که علاوه بر وعده های خیلی متداول وعده ای نسبتا متداول هم داده. طراحی جذابیت. دست کم نامتداول تر از طراحی لبخند نیست که دکتر شکور علیزاده در دندانپزشکی مروارید انجام می‌داد.
مسئله ی فرعی سوم:
 اگر نخواهی تتو کنی، بیشترین قیمت برای برداشتن ابرو پنجاه هزار تومان است. شاید رکوردها کمی جابجا شده باشد اما باید همین حدود باشد. به این آرایشگاه روزی پنج نفر هم به زور داخل می‌شوند. و به طرز شگفت انگیزی دست به ابروهایشان نمی‌خورد. دست کم مطمئنم که ابروی آن مرد میانسال با دماغی که من را به یاد ویتگنشتاین انداخت، دست نخورده بود. چطور می شود کسی چنین کاسبی متروکی راه بیندازد؟ خوب جوابش روشن است. خانم جستجوگر کاسب نیست. او می خواهد پاسخی به مسئله ی اصلی بدهد. اما نمی‌فهمم. این راه چطور به مسئله‌ی اصلی متصل می شود. باید به نوشته‌هایم خاتمه بدهم. اگر امیدی هست، حتی کوچکترین روزنه ای، هستی خودش پیام بفرستد.

پاسخ مسئله ی فرعی سوم: هستی خاموش است.

ردیه‌ای بر مسئله فرعی سوم: مسئله سوم اشتباه طرح شده بود. جذابیت هیچ ربطی به لبخند و مخصوصا به ابرو ندارد. خانم جستجوگر احمق نیست. تلنگری است برای اینکه خطایم را یاد آوری کند. آخر مگر حقیقت و روش آبشان در یک جوی می‌روند که من خواسته باشم از روشی مشخص برای یافتنش استفاده کنم؟ این دیگر چه نوع حماقتی است؟ حقیقت باید مثل یک سوسک از پاچه‌ی شلوار آدم بالا برود. حقیقت باید همراه با ترس و انزجار کشف شود و البته چه کسی است که تاب یک سوسک صعود کننده به طرف شورتش را دارد. معمولا به نیمه‌ی راه نرسیده کشته می‌شود و لاشه اش در خیابان است.

اصلاح مسئله فرعی سوم:
چرا هستی خواسته من به خطایم در روش پی ببرم؟ نکند بطور کلی راه را اشتباه رفته باشم. یعنی چقدر اشتباه؟ دخترهایی که یک مدل ابرو داشتند بی شک برای جایی کار می کردند و با چشمهای خودم دیدم که انجا ارایشگاه خانم جستجوگر است. اینها با این مدلهای ثابت ابرو سربازان حقیقت اند؟ اما چطور به حقیقت خدمت می کنند؟ روش کارمندانه را کنار گذاشته ام اما همچنان باید دنبالشان بروم. پاسخ از پشت شمشادها در یک کوچه ی فرعی به دست نمی‌اید.

پاسخ مسئله فرعی سوم: خانم ها دویست و شیش را در جایی حوالی شهرک غرب پارک می‌کنند. راننده می‌نشیند داخل ماشین و بقیه پخش می‌شوند. این روشی است برای گمراه کردن تعقیبگر احتمالی یا اصولا به این شکل کار می‌کنند. به هرحال باید به پاشنه‌های کفششان نگاه می کردم قبل از آنکه خیلی دور شوند. آنکه پاشنه‌اش بلند تر است طبیعتا نمی‌تواند خیلی تند برود. یعنی باید اینطور می‌بود. امانبود. برای داخل شدن به ارایشگاه زنانه و مطب طراحی لبخند مشکلی نداشتم. اما دربان رستوران راهم نمی‌دهد. حق هم دارد. آن پاشنه های بلند خیلی سریع حرکت می‌کردند و به گمانم حتی خودم هم از بوی عرق خودم متعجب شدم. معمولا در هوای آزاد آنقدر محسوس نیست. اما کل پیاده رو را برداشته بود و مثل آب که از قندیل بچکد از پایین نوک تیز شده‌ی ریشم می چکید. اما هنوز هم می‌شود داخل را نگاه کرد و دید چطور مردی که دماغی شبیه ویتگنشتاین دارد کاغذی از طرف دختر پاشنه بلند دریافت می‌کند. خوب این همان پاسخی بود که از هستی می‌خواستم. باید مرد دماغ ویتگنشتاینی را دنبال کرد.

مسئله فرعی چهارم:
مرد میانسالی که از پاشنه بلند کاغذ می گیرد، با زن میانسالی که همراهش هست در خیابان راه می‌رود و به نظر خوشحال می‌رسد چه ار تباطی به ارتش ابرو قهوه ای ها دارد. چون در راه با یکی دیگر از انها برخورد می کند و گفتگویی کوتاه دارد. مرد به ساعتش نگاه می کند. این نشان می دهد قراری قبلی در کار بوده. اما طوری برنامه ریزی شده که همه چیز تصادفی به نظر برسد. آن یکی دختر دیگر که راننده‌ی پژو بود هم کمی جلوتر جلوی پای مرد و زن همراهش ترمز می کند و می خواهد سوارشان کند. مسئله ی فرعی چهارم بی برو برگرد ارتباط این مرد با خانم جستجو گر است. نباید پیش داوری کرد اما این ادم خوشحال چه ارتباطی می تواند با زنی داشته باشد که دوبار در روز به هستی و پرسشهای بنیادینش خدمت می کند.

پاسخ مسئله فرعی چهارم: مرد دوباره به ارایشگاه طراحی جذابیت سر زده. این بار تنها با خانم جستجوگر صحبت می‌کند. و پاسخی دردناک برای او که گمان می‌شد خدمتگزار هستی باشد. چند چک پول از کیف چرمی اش بیرون می اورد و به خانم جستجوگر می دهد که دو تا از آنها فردا صبحش به معمافروش حقیر میرسد. یعنی همه ی این ماجرا یک کاسبی ساده است؟ کدام نادانی است که این را باور می کند. اگر چنین بود پس چرا هستی مرا به دنبال آنها روانه کرد. البته می‌دانم که گاهی هستی نیرنگ میزند. اما برای هدفی غایی. هیچگاه بی هدف کسی را گول نمی زند.

مسئله‌ی فرعی پنجم:
 چرا من گول خوردم؟
پاسخ مسئله ی فرعی پنجم: چون نادانم.

مسئله فرعی ششم و مسئله‌ی اصلی دوم:
چرا هستی اینهمه زحمت کشیده تا من به نادانیم پی ببرم. این را که از ابتدا می دانستم. نادان بودنم را می دانستم و انقدر ظرفیت داشتم که مثل آن سقراط احمق جار نزنمش. پس همه ی اینها برای چه بود؟ باید یادداشت ها را به پایان ببرم. مسئله ی اصلی همچنان بی پاسخ می ماند و اینکه چرا من اینهمه به دنبال حقیقت سگدو زدم نیز بعنوان مسئله ی اصلی دوم بی پاسخ باقی می ماند. و البته باید و مجبورم که انتظار بکشم. نادانی برچسبی است که با خوشحالی معصومانه‌ای می پذیرمش. اما در مقابل آن کس که مرا نا امید بخواند شمشیر می کشم. شاید  و البته باید صدای دیگری مرا فرابخواند و پاسخ سئوالهای اصلی و فرعی ام را بدهد.
ـ ـ ـ
پاسخ مسئله  فرعی ششم: وقتی یک روز صبح مرد استخوانی را با لبخندی نامفهوم بر صورتش دیدم گمان کردم خودش است. حتی وقتی پشت مقوایش نشست و شروع کرد به فروختن معما. اما  وقتی موقع  شمردن پولها انگشتهایش را در دهانش خیس کرد به اشتباهم پی بردم. بعد جوانی را دیدم که هر از گاهی می آید زیر آفتاب می‌نشیند و به مزخرفات یک دلقک تریاکی درباره ی طبقه گوش می‌دهد. امید شنیدن صدای هستی در دلم باز زنده شد. فکر کردم مهم نیست آدمی چقدر احمق باشد و مهم نیست مزخرفات یک کاسب بی ایمان را درباره‌ی پراکندگی جغرافیایی طبقه‌ی متوسط شهری تهران باور کند. مهم این است که دغدغه داشته باشد و هر از گاهی برای گرفتن جوابش از جایش تکان بخورد و به خیابان بیایید. اما هر بار می‌خواستم دعوتش کنم و بگویم آنچه او معما  تصور می‌کند یک کاسبی حقیر است، هستی مانعم می‌شد و  روزی فهمیدم چرا. روزی که دیدم جوانک با لبخند رضایتی که می خواهد زیر دود سیگار پنهانش کند از پای دکه‌ی کاسب تریاکی بلند شد و رفت. فهمیدم که او هم ژیگولی است که هیچگاه به چیزی ایمان نداشته. بعد هم چنانچه نوشتم بدنبال زنی رفتم که گمان می کردم به پاسخ نزدیکم می کند یا حتی آنرا می‌داند. نتیجه اش هم یکی از بزرگترین نیرنگ‌های هستی از آب در آمد. آنکه به گمان من رسول هستی بود پیچ و مهره‌ی حقیری از آب در آمد که با آن این کسب و کار کفرآمیز می‌چرخد. بنابراین این یادداشتها و جستجوها بی نتیجه می‌ماند اگر امروز نمی‌دیدمت . نمی‌دانم چه مدت از آن روزها می گذرد اما باید چند ماهی باشد. چون به نظرم چند کیلویی وزن اضافه کرده‌ای و پای چشمهایت هم دیگر گود نیست. دیدم که چطو از کنار دکه‌ی کاسب گذشتی و حتی بی توجه به من راسته‌ی خیابان را گرفتی و پایین رفتی. صدایی را که در انتظارش بودم بالاخره شنیدم. میبینم که نیرنگ هستی بی سرانجام نیست. از طرز راه رفتنت می بینم که شرمنده هستی. خیلی هم شرمنده. تعقیب‌ات نمی کنم. می‌دانم که بازمی‌گردی. شاید بیست سال بعد. با وزنی دو برابر و ریشی انبوه و چربی هایی که مثل صلیب به دوش می کشی. انتظار ندارم پشت همین مقوا بنشینی و با به سئوال‌های مهم فلسفی مردم پاسخ دهی. اما انکار نمی کنم که دوست دارم چنین شود.

پاسخ  مسئله  اصلی دوم: هستی برای من به دنبال جانشین می‌گشت. همه‌ی این بازیها و نیرنگ ها را بکار برد تا من قبل از مردنم جانشینم را که تو باشی ببینم. من فردای تاریخم و احتمالا تو پس فردا و پس پریروز آنی. شاید تو کسی هستی که مسئله ی اصلی را بالاخره حل خواهد کرد. شاید هم فقط واسطه‌ای باشی برای کسی که می‌آید . کسی که بخاطرش بر وسوسه‌ی نوشتن از آغاز این دفترچه غلبه کردم. ارباب رجوعی که برایش این پوشه را گشودم. هرچه هست در ابتدا است و ابتدا از آن او است. حق او است و البته من به آن راضی ام. بیش از این نمی‌دانم.


مارتین هایدیگر. میدان مولوی









۹ نظر:

  1. سلام لئون
    چون فایل داستانو از وبلاگ مکابیز دانلود کرده بودم٬ همونجا هم کامنت گذاشتم. مرسی داستان خوبی بود.
    اصلا همین که میتونید فضایی درست کنید که در اون فضا بشه همچین داستانی نوشت٬ حسادت برانگیزه!

    پاسخحذف
  2. سلام مانی. خوشحالم از داستان خوشتان آمده.

    پاسخحذف
  3. جفت دست جفتتون درد نکنه. من یه مریضی دارم که نمی تونم داستان بخونم، میفهمم که یه داستان چقدر شاهکاره ولی نمیدونم چمه. مثلا گودالها رو خوندم خوشم اومد حالم از کامو و کوئلیو بهم میخوره. نمیدونم کدوم داستانای چخوف و کافکا و هزارتوهای بورخس رو می خوندم که نتونستم تمومشون کنم. حوصلم سر رفت. باحال بود ولی...
    ولی داستانای تو هر چه هم کوتاه خیلی برام جذاب بود.اگه اینور اونور کتابی نوشتی که محض مخفی کاری به ما نمیگی، بگو. بگو یکی یه کتاب نوشته اینه اسمش. قول میدم نفهمم تو بودی و دوستان
    الان دیدم اندوه چخوف چیزی نداشت شاید داستان شاخش نباشه ولی چجوری این یارو جهانی شده. من سعی میکنم دکترای زبان همه چی بگیرم بعد این داستان و با بقیه داستانات ترجمه کنم سند آل به جهان.
    حالا تب بر بخورم علاجه؟

    پاسخحذف
  4. میگم یه فیلم نامه بنویسید یه کارگردانم که بیشتر نداریم اصغر فرهادی میسازه غیر قانونی پخشش کنید. نه؟

    پاسخحذف
  5. زیاد شنیده ایم که زبان فارسی قابلیت ندارد. این داستان شاهد بی اساس بودن چنین سخنانی است و گواه براینکه اشکال از فارسی زبانان است و نه زبان فارسی بیچاره. تبریک به شما و مکابیز عزیز و به خصوص تبریک به خودم که بعد از سالها یک داستان فارسی زیبا خواندم. اگر شیفت کیبورد افیس خراب نبود زیبا را حتمن داخل گیومه می گذاشتم.

    پاسخحذف
  6. به آپارنادو: اقا شوخی جدیتون زیاد معلوم نبود ولی اصغر فرهادی خیلی خوبه. ای لاو هیم.

    ---

    به arshia; موافقم که تقسیم بندی داستان ایرانی و خارجی بی معناست. داستان خوب داریم و بد. این تقسیم بندی در مورد سایر کالاها از جمله پودر لباسشویی هم صادق است.

    پاسخحذف
  7. گزاره هم فیلتر شد.
    تبریک میگم

    پاسخحذف
  8. اصلا به نظرم نرسید که ممکنه شوخی هم بنظر برسه یا شما بتونی کسی رو اینقدر بد سلیقه فرض کنی که...
    یکی از دلخوشی های من اینه که یه کارگردان هست که چندین سال دیگه اگه اوضاع تغییر کنه میتونه تو سینما بمب منفجر کنه. شاید کشته هم بده. اگر هم تغییر نکرد باز هم به ترقه در کردن راضی نشه. واقعا دلخوشما.
    مینویسیش؟

    پاسخحذف
  9. به ناشناس: خوبه باز مثل گفتمان کلهم تعطیل نشد. فیلترشکن هم که الی ماشاالله..

    -------

    به آپارنادو: ماجرای اون بنده خدایی که رفته بود خواستگاری می گفت 50 درصدش حله رو که شنیدی. روی 50 درصد من هم حساب کن واسه فردای انقلاب.

    پاسخحذف