تازه سیگاری بار زدن یادگرفته بود. از ذوقش هی بار میزد و هی میگفت ببین.. بیا. من هم میگرفتم و میگفتم بسه و باز میگفتم بسه و روشن میکردم. بعدش یادم نیست.. کلهی صبح خودش را پرت کرد توی تخت. چشمهام اونقدری باز شدند که روی سینهم یک کپه مو ببینم. از اینجاش هشیار بودم که میگفت: بعدازظهر تابستون.. داااغ.. کوچه شلوغ.. منم توی خونه نشستم دارم تلویزیون میبینم یهو پا میشم.. همونجوری با دمپایی و تاپ و شلوارک اینا.. پامیشم میدوم سر کوچه یه بستی میخرم و دم در مغازه باز میکنم و همینکه دارم میخورمش میدوم سمت خونه.. باد که میافته توی موهاام.. چه خوبه، نه؟ گفتم «خوبه» و ادامهاش را پیش خودم نگه داشتم که چه خوبه گودر را نمیشناسی و فکر نمیکنی لازمه حرفایی که باید پیش یه آدم نیمه هشیار بزنی را در ملا عام بنویسی. گفت چی خوبه؟ گفتم همین. گفت آره و پاشد حاضر شد رفت دانشگاه و من تا دوباره خوابم ببرد یک شعر به جهان اضافه کردم:
شلوارک
دمپایی
تاپ
بستنی
دمپایی
شلوارک
دمپایی
تاپ
بستنی
دمپایی