از فرشته
دختره با عینک آفتابی به طرز باشکوهی کمرنگ است. شبیه تصویر معشوقهی نداشتهی پانزدهسالگی ِ اکثر مردهاست. پسره با اینکه شیرین بیست و هفت ـ هشت را دارد اما مثل بیست و یک سالهها چندان قابل عرض نیست. فقط نیم ساعتی میشود که سر فرشته، از طرف ولیعصر منتظر دختره ایستاده است.
هر دو عکس هم را دیدهاند، نمیدانم چرا وانمود میکنند همدیگر را نمیشناسند. دختره با کنجکاوی نزدیک میآید و میپرسد «شما باید آقای.. آقای؟» عینک آفتابیاش را تا نوک دماغ پایین میکشد و ترجیح میدهد پسره فکر کند از تابش شدید آفتاب پلکهایش را سایهبان کرده، و نه از سر فروتنی به خاطر اطلاع از مالکیت چشمهایی زیبا. چشمهایی به نظر خودش آنقدر زیبا ــ غالباً در آینهی حمام ــ که در حالت عادی روی آن صورت معمولی زیادی لوکس به نظر میرسند.
پسره میگوید «بله. آقایه هستم. شما هم باید همان خانم.. خانم..؟» دختره با گفتن «همان خانمه» همدلیاش را با نرینهای که تلاش میکند از تکنیک سادهدلانهی خندادن جنس ماده در اولین برخورد استفاده کند ابراز میکند. به سمت پارکوی شروع به پیادهروی میکنند.
پسره به ساعتش نگاه میکند. دستکم من میتوانم اطمینان بدهم که قصدش به رخ کشیدن تأخیر دختره نیست. همینطوری، شاید چون فکر میکند حرکت بیش از اندازهی مچ دستش هنگام راه رفتن ممکن است معذب بودناش را لو بدهد، ساعتش را نگاه میکند. دختره به خودش میگیرد «معمولاً آدم بدقولی نیستم. فقط حواسم از ساعت پرت شد.» پسره احساس وظیفه میکند مهم نبودن تأخیر دختره را با یک شوخی نشان دهد «زنها معمولا وقتی مشغول لاک زدن ناخنهای پایشان هستند از ساعت غافل میشوند.» دختره قدمهایش را آهسته میکند. پسره که نگاهش میکند از بالای عینک، گره خوردن ابروهایش را میبیند. دختره میگوید «به نظر نمیرسید اینهمه زنشناس باشید.» پسره که متوجه نشده لحن دختره به کنایه گرایش دارد یا پیگیری شوخی خودش، سعی میکند با کش دادن شوخی قافیه را نبازد «اختیار دارید. اینکه چیزی نیست.. رنگش را هم میتوانم حدس بزنم.. سورمهای؟»
دختره لحظهای میایستد و به سمت پسره سر میچرخاند. با نگاهی که میخواهد بگوید "میدانم یک کلکی هست.. اما کلک هوشمندانهای است که من سر در نمیآورم"، میگوید «رنگاش را از کجا فهمیدید؟» پسره همچنان در فهم لحن دختره مردد است. پس صرفه را در ادامهی شوخی میبیند «دست کم گرفتید ما را.» دختره، با سرخوشیای که یک نموره عصبیت در آن قابل کشف است میگوید «لاک را از بوی الکلاش فهمیدید.. از پشت کفش که زیر جوراب چیزی معلوم نیست. اما رنگاش را نمیفهمم چطوری.. جدی چطوری از زیر کفش فهمیدید لاک سورمهای زدم؟»
پسره کاملاً از تشخیص کنایی یا شوخ بودن لحن او قطع امید کرده، چون با این حرف آخرش تردید دیگری هم به قبلیها اضافه شده، که نکند واقعاً ماجرای لاک و رنگاش را درست حدس زده باشد. تصمیم میگیرد این بار جواباش را با فرض کنایه تنظیم کند «گاهی از توی کلاهم خرگوش هم در میآورم.» دختره بیتفاوت میگوید «اصرار نمیکنم. ولی خیلی عجیب است.» و به سرعت، در عرض چند قدم ابراز بیتفاوتیاش را فراموش میکند و به سبک کاسبکارانهی "من صمیمی میشوم که تو هم به حقهات اعتراف کنی" می گوید «اصلاً قصد نداشتم لاک بزنم. وقتی برای آمدن به اینجا حاضر شدم دیدم نیم ساعت ــ سه ربع زود میرسم. از بیکاری نشستم به لاک زدن ناخنهای پایم..» و وقتی اعتراف پسره را نمیشنود اضافه میکند «هنوز نمیفهمم رنگش را چطور فهمیدید.»
حالا برای پسره واضح است که هیچ شوخی و کنایهای در لحن دختره نیست،حرفی که پرانده معجزهآسا گرفته. سعی میکند با توضیح سوءتفاهمی که پیش آمده، بینیازیاش را به شانسی مرموز یا باهوش جلوه کردنش اعلام کند «باور کنید اتفاقی بود. همینطوری یک حرفی زدم. پس واقعاً به ناخنهای پایتان لاک سورمهای زدید؟» دختره هنوز ناباور میپرسد «یعنی چی اتفاقی بود؟» پسره با اخلاص توضیح میدهد که «نمیدانستم به خاطر لاک زدن دیر کردید. بیخودی برای اینکه یک چیزی گفته باشم یک چیزی گفتم. حرفم همانقدر بیربط بود که اگر مثلاً میگفتم به خاطر پیدا نکردن کفهی کفشتان دیر کردهاید یا هر چیزی.. اصلاً خبر نداشتم...»
پسره متوجه غیبت دختره در کنارش میشود. دختره جا سنگین چند قدمیاش ایستاده و حیرتزده او را نگاه میکند. پسره به خیال جا ماندن دختره پوزشخواهانه میگوید «من خیلی تند راه میروم.» دختره بیتوجه به حرف او پرخاش میکند که «دستم انداختید؟» پسره به طرفش میرود و خنگ نگاهش میکند. دختره عینکش را روی چشم میگذارد و بیحوصله میگوید «این را هم حتماً حدس زدید.. یک چیزی گفتید که یک چیزی گفته باشید؟» پسره با لبخندی عصبی میپرسد «این..؟ چی؟» دختره انگار مچ پسره را گرفته باشد میگوید «لاک و رنگاش حالا هیچی. گم شدن کفهی کفشم را از کجا میدانستید..؟ از کجا میدانستید یک ربع دنبال کفهی کفشم تمام خانه را زیر و رو میکردم؟» پسره میخواهد بگوید "شوخی میکنید؟" اما از نگاه متعجب دختره میفهمد شوخی نمیکند. دستپاچه و بیامید به قابل باور بودن حرفش توضیح میدهد «نمیدانم امروز چرا اینطوری میشود. اصلاً منظوری نداشتم. باور کنید یک چیزی پراندم.» دختره با دلخوری نگاهش میکند و دوباره راه میافتند.
پسره بعد از چند لحظه سکوت با لحنی که قصد دارد اطمینان دهنده باشد اما بی اختیار تهدید آمیز میشود میگوید «من دیگر در مورد شما هیچ حدسی نمیزنم.» دختره بیتوجه به عصبیتی که تا چند لحظه پیش در صدایش بود، شوخ و شنگ و طعنهآمیز میگوید «جان من.. یک حدس دیگر راجع به من بزنید. خواهش میکنم.»
برای پسره در یک لحظه همه چیز روشن میشود. فکر میکند رودست خورده، که دختره لاک و رنگ لاک و کفهی کفش را علم کرده تا سر به سرش بگذارد. میخواهد با پیش بردن شوخی از دایرهی ادب ِ اولین دیدار، به دختره بفهماند آنقدرها هم دست و پا بسته نیست. پس میگوید «احتیاجی به خواهش نیست. خب.. حالا که اصرار میکنید چیزتان.. همین رنگ سوتینتان کرم نیست..؟ گیرههایش از جلو باز نمیشوند؟»
دختره باز از تعجب میایستد و اینبار پسره طوری که به دختره بفهماند در حین راه رفتن هم میشود به این بازی ادامه داد با دست به او اشاره میکند که "راه بیافت" و خودش بیتوجه به دختره چند قدم دیگر بر میدارد تا به چراغ عابر پارکوی برسد. چراغ سبز است. پسره صبر میکند و تا دختره برسد قرمز میشود. هر دو پشت چراغ منتظر ایستادهاند.
دختره سکوت میکند تا فرصتی برای توضیح به پسره بدهد. وقتی سکوت طولانی میشود دختره رو به او میچرخد و میگوید «اینها یعنی چی؟ شما دارید من را میترسانید.» پسره برای آنکه نشان دهد دیگر فریب نمیخورد، به بازی ادامه میدهد «اگر میترسید این یکی را طور دیگری بگویم که نترسید.. فرض کنید.. در یک فیلمی دیدم خانمی برای آنکه خودش را در معذوریت قرار دهد که در اولین راندهوو کارش به شلوار کندن و رختخواب نکشد موهای پاهایش را نمیزند و خلاصه زیر شلوار جنگل مولا میسازد.. هرچند خاطرتان جمع. شخصاً با موی پاها مشکلی ندارم.» دختره حیران و سپرانداخته به پسره که بیتوجه به او رو به چراغ ایستاده میگوید «شما جادوگری چیزی نیستید؟» پسره با رندی جواب میدهد «ای. بگی نگی. اینطور هم میشود گفت که روحم را به شیطان فروختهام.» دختره با شنگولیای که پسره به سختی در صدایش تشخیص میدهد، میگوید «عوضاش چی گرفتید؟» چراغ سبز میشود. پسره همچنان که برای رفتن این پا آن پا میکند میگوید «همین اطلاعات جزئی.. برای اغوای زنها. معاملهی بدی هم نبود.» دختره ناباور میپرسد «به خاطر همین شیرینکاریها روحتان را فروختید؟» پسره با لبخندی که نشان میدهد از هوشی که پشت شوخی ظریف دختره کشف کرده خوشش آمده، با ابرو به چراغ عابر اشاره میکند که تا دوباره قرمز نشده راه بیافتند. دختره با لحنی که پسره مدتها و تا امروز مردد است که از سر دلسوزی بود یا تحقیر میگوید «مفت فروختید. چیزی که عوضاش گرفتید فقط من را میترساند.» و لحظهای سکوت میکند تا بتواند به عنوان حسن ختام اضافه کند «خب..» پسره که همچنان تلاش میکند خودش را از تک و تا نیاندازد میگوید «روح به چه دردم میخورد.» دختره حوصلهی توضیح بیشتر ندارد. پیش از آنکه چراغ ماشینها سبز شود سوار تاکسیای که روی خط عابر ایستاده است میشود.
احتمالاً بر میگردد به سمت تجریش.
پسره میگوید «بله. آقایه هستم. شما هم باید همان خانم.. خانم..؟» دختره با گفتن «همان خانمه» همدلیاش را با نرینهای که تلاش میکند از تکنیک سادهدلانهی خندادن جنس ماده در اولین برخورد استفاده کند ابراز میکند. به سمت پارکوی شروع به پیادهروی میکنند.
پسره به ساعتش نگاه میکند. دستکم من میتوانم اطمینان بدهم که قصدش به رخ کشیدن تأخیر دختره نیست. همینطوری، شاید چون فکر میکند حرکت بیش از اندازهی مچ دستش هنگام راه رفتن ممکن است معذب بودناش را لو بدهد، ساعتش را نگاه میکند. دختره به خودش میگیرد «معمولاً آدم بدقولی نیستم. فقط حواسم از ساعت پرت شد.» پسره احساس وظیفه میکند مهم نبودن تأخیر دختره را با یک شوخی نشان دهد «زنها معمولا وقتی مشغول لاک زدن ناخنهای پایشان هستند از ساعت غافل میشوند.» دختره قدمهایش را آهسته میکند. پسره که نگاهش میکند از بالای عینک، گره خوردن ابروهایش را میبیند. دختره میگوید «به نظر نمیرسید اینهمه زنشناس باشید.» پسره که متوجه نشده لحن دختره به کنایه گرایش دارد یا پیگیری شوخی خودش، سعی میکند با کش دادن شوخی قافیه را نبازد «اختیار دارید. اینکه چیزی نیست.. رنگش را هم میتوانم حدس بزنم.. سورمهای؟»
دختره لحظهای میایستد و به سمت پسره سر میچرخاند. با نگاهی که میخواهد بگوید "میدانم یک کلکی هست.. اما کلک هوشمندانهای است که من سر در نمیآورم"، میگوید «رنگاش را از کجا فهمیدید؟» پسره همچنان در فهم لحن دختره مردد است. پس صرفه را در ادامهی شوخی میبیند «دست کم گرفتید ما را.» دختره، با سرخوشیای که یک نموره عصبیت در آن قابل کشف است میگوید «لاک را از بوی الکلاش فهمیدید.. از پشت کفش که زیر جوراب چیزی معلوم نیست. اما رنگاش را نمیفهمم چطوری.. جدی چطوری از زیر کفش فهمیدید لاک سورمهای زدم؟»
پسره کاملاً از تشخیص کنایی یا شوخ بودن لحن او قطع امید کرده، چون با این حرف آخرش تردید دیگری هم به قبلیها اضافه شده، که نکند واقعاً ماجرای لاک و رنگاش را درست حدس زده باشد. تصمیم میگیرد این بار جواباش را با فرض کنایه تنظیم کند «گاهی از توی کلاهم خرگوش هم در میآورم.» دختره بیتفاوت میگوید «اصرار نمیکنم. ولی خیلی عجیب است.» و به سرعت، در عرض چند قدم ابراز بیتفاوتیاش را فراموش میکند و به سبک کاسبکارانهی "من صمیمی میشوم که تو هم به حقهات اعتراف کنی" می گوید «اصلاً قصد نداشتم لاک بزنم. وقتی برای آمدن به اینجا حاضر شدم دیدم نیم ساعت ــ سه ربع زود میرسم. از بیکاری نشستم به لاک زدن ناخنهای پایم..» و وقتی اعتراف پسره را نمیشنود اضافه میکند «هنوز نمیفهمم رنگش را چطور فهمیدید.»
حالا برای پسره واضح است که هیچ شوخی و کنایهای در لحن دختره نیست،حرفی که پرانده معجزهآسا گرفته. سعی میکند با توضیح سوءتفاهمی که پیش آمده، بینیازیاش را به شانسی مرموز یا باهوش جلوه کردنش اعلام کند «باور کنید اتفاقی بود. همینطوری یک حرفی زدم. پس واقعاً به ناخنهای پایتان لاک سورمهای زدید؟» دختره هنوز ناباور میپرسد «یعنی چی اتفاقی بود؟» پسره با اخلاص توضیح میدهد که «نمیدانستم به خاطر لاک زدن دیر کردید. بیخودی برای اینکه یک چیزی گفته باشم یک چیزی گفتم. حرفم همانقدر بیربط بود که اگر مثلاً میگفتم به خاطر پیدا نکردن کفهی کفشتان دیر کردهاید یا هر چیزی.. اصلاً خبر نداشتم...»
پسره متوجه غیبت دختره در کنارش میشود. دختره جا سنگین چند قدمیاش ایستاده و حیرتزده او را نگاه میکند. پسره به خیال جا ماندن دختره پوزشخواهانه میگوید «من خیلی تند راه میروم.» دختره بیتوجه به حرف او پرخاش میکند که «دستم انداختید؟» پسره به طرفش میرود و خنگ نگاهش میکند. دختره عینکش را روی چشم میگذارد و بیحوصله میگوید «این را هم حتماً حدس زدید.. یک چیزی گفتید که یک چیزی گفته باشید؟» پسره با لبخندی عصبی میپرسد «این..؟ چی؟» دختره انگار مچ پسره را گرفته باشد میگوید «لاک و رنگاش حالا هیچی. گم شدن کفهی کفشم را از کجا میدانستید..؟ از کجا میدانستید یک ربع دنبال کفهی کفشم تمام خانه را زیر و رو میکردم؟» پسره میخواهد بگوید "شوخی میکنید؟" اما از نگاه متعجب دختره میفهمد شوخی نمیکند. دستپاچه و بیامید به قابل باور بودن حرفش توضیح میدهد «نمیدانم امروز چرا اینطوری میشود. اصلاً منظوری نداشتم. باور کنید یک چیزی پراندم.» دختره با دلخوری نگاهش میکند و دوباره راه میافتند.
پسره بعد از چند لحظه سکوت با لحنی که قصد دارد اطمینان دهنده باشد اما بی اختیار تهدید آمیز میشود میگوید «من دیگر در مورد شما هیچ حدسی نمیزنم.» دختره بیتوجه به عصبیتی که تا چند لحظه پیش در صدایش بود، شوخ و شنگ و طعنهآمیز میگوید «جان من.. یک حدس دیگر راجع به من بزنید. خواهش میکنم.»
برای پسره در یک لحظه همه چیز روشن میشود. فکر میکند رودست خورده، که دختره لاک و رنگ لاک و کفهی کفش را علم کرده تا سر به سرش بگذارد. میخواهد با پیش بردن شوخی از دایرهی ادب ِ اولین دیدار، به دختره بفهماند آنقدرها هم دست و پا بسته نیست. پس میگوید «احتیاجی به خواهش نیست. خب.. حالا که اصرار میکنید چیزتان.. همین رنگ سوتینتان کرم نیست..؟ گیرههایش از جلو باز نمیشوند؟»
دختره باز از تعجب میایستد و اینبار پسره طوری که به دختره بفهماند در حین راه رفتن هم میشود به این بازی ادامه داد با دست به او اشاره میکند که "راه بیافت" و خودش بیتوجه به دختره چند قدم دیگر بر میدارد تا به چراغ عابر پارکوی برسد. چراغ سبز است. پسره صبر میکند و تا دختره برسد قرمز میشود. هر دو پشت چراغ منتظر ایستادهاند.
دختره سکوت میکند تا فرصتی برای توضیح به پسره بدهد. وقتی سکوت طولانی میشود دختره رو به او میچرخد و میگوید «اینها یعنی چی؟ شما دارید من را میترسانید.» پسره برای آنکه نشان دهد دیگر فریب نمیخورد، به بازی ادامه میدهد «اگر میترسید این یکی را طور دیگری بگویم که نترسید.. فرض کنید.. در یک فیلمی دیدم خانمی برای آنکه خودش را در معذوریت قرار دهد که در اولین راندهوو کارش به شلوار کندن و رختخواب نکشد موهای پاهایش را نمیزند و خلاصه زیر شلوار جنگل مولا میسازد.. هرچند خاطرتان جمع. شخصاً با موی پاها مشکلی ندارم.» دختره حیران و سپرانداخته به پسره که بیتوجه به او رو به چراغ ایستاده میگوید «شما جادوگری چیزی نیستید؟» پسره با رندی جواب میدهد «ای. بگی نگی. اینطور هم میشود گفت که روحم را به شیطان فروختهام.» دختره با شنگولیای که پسره به سختی در صدایش تشخیص میدهد، میگوید «عوضاش چی گرفتید؟» چراغ سبز میشود. پسره همچنان که برای رفتن این پا آن پا میکند میگوید «همین اطلاعات جزئی.. برای اغوای زنها. معاملهی بدی هم نبود.» دختره ناباور میپرسد «به خاطر همین شیرینکاریها روحتان را فروختید؟» پسره با لبخندی که نشان میدهد از هوشی که پشت شوخی ظریف دختره کشف کرده خوشش آمده، با ابرو به چراغ عابر اشاره میکند که تا دوباره قرمز نشده راه بیافتند. دختره با لحنی که پسره مدتها و تا امروز مردد است که از سر دلسوزی بود یا تحقیر میگوید «مفت فروختید. چیزی که عوضاش گرفتید فقط من را میترساند.» و لحظهای سکوت میکند تا بتواند به عنوان حسن ختام اضافه کند «خب..» پسره که همچنان تلاش میکند خودش را از تک و تا نیاندازد میگوید «روح به چه دردم میخورد.» دختره حوصلهی توضیح بیشتر ندارد. پیش از آنکه چراغ ماشینها سبز شود سوار تاکسیای که روی خط عابر ایستاده است میشود.
احتمالاً بر میگردد به سمت تجریش.
عشق داخل گیومه
مردم عادی وقتی ساعت هفت و نیم صبح از یک شمارهی ناشناس پیامی دریافت کنند که «10 کافه جام جم» فکر میکنند لابد یک نفر شمارهی دوستش را پس و پیش گرفته و به خوابشان ادامه میدهند.
مردم وسواسی به آن شماره زنگ میزنند تا مطمئن شوند یک نفر شمارهی دوستش را اشتباه گرفته و بعد خوابشان را ادامه میدهند.
ممکن است از ذهن کنهها (مردم کنه؟) در کسری از ثانیه بگذرد که سر قرار بروند اما به محض اینکه کمی هشیار شوند میفهمند که نه تنها از هویت و جنسیت کسی که پیام را فرستاده اطلاعی ندارند، بلکه نمیدانند منظور او ده شب است یا روز.. و ضمناً کدام کافه جام جم؟ همانی که ابتدای خیابان طاهری، در خیابان ولیعصر است یا یک کافه جام جم دیگر در نقطهای دیگر از شهر و چنانچه همان کافه جام جم، کدام یکی؟ کافهی زیرزمین مرکز خرید جام جم یا آنیکی که در طبقهی اول مرکز خرید قرار دارد؟ و اساساً چرا؟ به این ترتیب کنهها هم بعد از فکر کردن به این احتمالات خوابشان را پی میگیرند.
اما [نام محفوظ] به محض دریافت اس ام اس از تخت پایین آمد، دوش گرفت، ریش تراشید، لباس پوشید و راهی شد. او از آن دسته مردهایی است که ادعا ندارند بازیکن خوبی هستند، اما از بودن در جریان بازی لذت میبرند.
مردم وسواسی به آن شماره زنگ میزنند تا مطمئن شوند یک نفر شمارهی دوستش را اشتباه گرفته و بعد خوابشان را ادامه میدهند.
ممکن است از ذهن کنهها (مردم کنه؟) در کسری از ثانیه بگذرد که سر قرار بروند اما به محض اینکه کمی هشیار شوند میفهمند که نه تنها از هویت و جنسیت کسی که پیام را فرستاده اطلاعی ندارند، بلکه نمیدانند منظور او ده شب است یا روز.. و ضمناً کدام کافه جام جم؟ همانی که ابتدای خیابان طاهری، در خیابان ولیعصر است یا یک کافه جام جم دیگر در نقطهای دیگر از شهر و چنانچه همان کافه جام جم، کدام یکی؟ کافهی زیرزمین مرکز خرید جام جم یا آنیکی که در طبقهی اول مرکز خرید قرار دارد؟ و اساساً چرا؟ به این ترتیب کنهها هم بعد از فکر کردن به این احتمالات خوابشان را پی میگیرند.
اما [نام محفوظ] به محض دریافت اس ام اس از تخت پایین آمد، دوش گرفت، ریش تراشید، لباس پوشید و راهی شد. او از آن دسته مردهایی است که ادعا ندارند بازیکن خوبی هستند، اما از بودن در جریان بازی لذت میبرند.
اگر گردن به اندازهی کافی منعطف باشد از پنجرهی کافه جام جم میشود پیادهرو خیابان ولیعصر را از در اصلی پارک ملت تا پل پارکوی دید. هنوز کمی به ده مانده بود که نام محفوظ چاییاش را گرفت و پشت یکی از میزهای کنار پنجره نشست. ده و پنج دقیقه به دنبال یافتن مرد یا زنی معطل، اطراف را نگاه کرد. مرد ناشناسی اواخر سنین جوانی، متشکل از پیراهن سفید و جلیقه و کت و شلوار و پالتو و کیف مشکی کنار در ایستاده بود و داشت به او که تنها مشتری کافه در آن وقت صبح بود نگاه میکرد. نام محفوظ برایش دست تکان داد. ناشناس به خودش اشاره کرد که یعنی "من؟" نام محفوظ سر تکان داد و تا مرد برسد به سختی از زیر میز پاهایش را بیرون کشید که بتواند بایستد. دست دادند و نام محفوظ صندلی روبرو را به ناشناس تعارف کرد. وقتی ناشناس مشغول درآوردن پالتواش بود نام محفوظ تلفنش را خاموش کرد تا بتواند روی حریف تمرکز کامل داشته باشد.
هر دو نشستند. ناشناس گفت «فکر نمیکردم من را بشناسید.» نام محفوظ لبخند مودبانهای زد که معنی بیادبانهاش میتوانست این باشد "بیخود فکر کردید." ناشناس به ساعتش نگاه کرد و گفت «یکراست برویم سراغ معامله یا.. چی؟» نام محفوظ گفت «هر طور میل شماست.» ناشناس گفت «پس اگر وقتتان را نمیگیرم ترجیح میدهم یکبار هم ماجرا را از زبان من بشنوید.» نام محفوظ با همان صبوری بار اول گفت «هر طور میل شماست.» و احتمالاً پیش خودش فکر کرد "هر چه حریف بیشتر حرف بزند، بیشتر امتیاز می دهد". ناشناس چند ثانیه در سکوت به جایی دور بیرون از پنجره که میبایست پل پارکوی بوده باشد، خیره شد تا یادش بیاید ماجرا از کی شروع شده. وقتی به نتیجه رسید شروع کرد:
هر دو نشستند. ناشناس گفت «فکر نمیکردم من را بشناسید.» نام محفوظ لبخند مودبانهای زد که معنی بیادبانهاش میتوانست این باشد "بیخود فکر کردید." ناشناس به ساعتش نگاه کرد و گفت «یکراست برویم سراغ معامله یا.. چی؟» نام محفوظ گفت «هر طور میل شماست.» ناشناس گفت «پس اگر وقتتان را نمیگیرم ترجیح میدهم یکبار هم ماجرا را از زبان من بشنوید.» نام محفوظ با همان صبوری بار اول گفت «هر طور میل شماست.» و احتمالاً پیش خودش فکر کرد "هر چه حریف بیشتر حرف بزند، بیشتر امتیاز می دهد". ناشناس چند ثانیه در سکوت به جایی دور بیرون از پنجره که میبایست پل پارکوی بوده باشد، خیره شد تا یادش بیاید ماجرا از کی شروع شده. وقتی به نتیجه رسید شروع کرد:
· لابد میدانید که من متأهل هستم، اما با اتفاقی که افتاده قطعاً نمیدانید زنم را چقدر دوست داشتم. خب.. دلایل منطقی زیادی برای خیانت وجود دارد.. اما من ترجیح می دادم دلایل احمقانهی خودم را داشته باشم. اولین و محکمترین دلیل ام زنم بود.. در واقع زیبایی زنم. بدبختانه آدمها خیلی زود به زیبایی عادت میکنند و در مقابل زیبایی همیشگی ـ مثل زشتی همیشگی ـ به سرعت سـِر میشوند. من هم بدبختانه آدم هستم، با این تفاوت که خیال میکردم راه ماندگار کردن زیبایی را کشف کردهام: فاصله انداختن با زیبایی به وسیلهی زشتی.. اشتباه نکنید. مطلقاً هیچ استعارهای در سخنام نیست. رک به شما عرض میکنم که هرازگاهی با زنان زشت میخوابیدم تا زیبایی زنم را فراموش نکنم و بتوانم همیشه قدردان آن باشم. به این وسیله در مقابل طبع بشری خودم قیام میکردم. اگر منصف باشید نام خیانت من فداکاری بود و چون باید مخفی میماند ایثار صادقانهای هم بود.. با تواضع اسمش را میگذارم عشق داخل گیومه.
از زمان ازدواج و حتی قبلتر از آن، از زمان آشنایی با زنم خیلی فداکاری کردهام. تقریباً هفتهای یکبار و هربار با زنی تازه.. نمیدانم گفتهام یا نه که زشتی هم مثل زیبایی عادت میشود. ناچار بودم هر هفته زنی تازه پیدا کنم.. جهاد اندر جهاد. می بینید زندگی به چه طرز پیچیدهای سخت است؟ دستکم زندگی من که اینطور است. تنها نقطهی روشن این نوع زندگی به غیر از لذت مدام از زیبایی زنم (که به تنهایی برای هر ایثاری کفایت میکرد) شغلم بود. امکانات حرفهام متناسب با سبک زندگیام است. تصور کنید اگر چیزی غیر از جراح پلاستیک بودم چه زندگی سختتری در پیش میداشتم.
حرافی کردم و از موضوع دور افتادم. خلاصهاش می کنم: چند ماه پیش، به طور دقیق هفت ماه پیش این دختر وارد مطب من شد و چند روز بعد طبیعتاً به تخت خوابم رسید. قرار نبود بیشتر از تختخواب هم ادامه پیدا کند.. مثل همهی دخترهایی که خرج فداکاریام میشدند. اما اینیکی دختر ترسای داستان شیخ صنعان بود و من خود شیخ که پنجاه سال بیخودی دور کعبه میچرخیدم. زیبایی زنم مثل خدای صنعان در مقابل لذت آغوش این دختر رنگ باخت.. به کشف رسیدم. تمام سختیهایی که برای تداوم لذت زیبایی هموار کرده بودم بی معنا و احمقانه شدند. در یک لحظه.. که نه، در آن نیم ساعتی که با این دختر خوابیدم تمام دانستههایم از سکــس تغییر کرد. به کلی بیاعتبار شد. با این دختر تمام سکـسهای قبلیام، با زنم و دیگران فقط ورزش بود، اگر نگویم جلـق. اعمال به ظاهر همانی بودند که با بقیه انجام میدادم، اما نتیجهاش متفاوت و شگفتآور بود. حال بچهای را داشتم که برای اولین بار موقع استحمام هر روزه، لذت تازهای را کشف میکند.
پیش این دختر، تمام حسگرهای بدنم با چند برابر قدرت همیشگی فعالیت میکردند. لامسهام مثل شنوایی و بیناییام به شدت قوی شده بود. صدای چکیدن عرق بدنم را روی خیسی تن او لمس می کردم. من که بارها با زنان دیگر از سر بیحوصلگی به ارضا شدن وانمود کرده بودم تا زودتر خودم را از آن وضعیت جفنگ خلاص کنم، این بار با هر ضربه از شدت هیجان فریاد میزدم.. دماغم دیوانه شده بود. مثل سگ بدنش را بو میکشیدم. پیش این دختر زنم یک قوطی لوسیون تمشک نیوآ بود و بدن زنان دیگر قوطیهای دیگری با رایحهها و برندهای دیگر.
یک چیزی بیشتر از لذت بوسیدن و دخول و انزال بود: برای اولینبار با تمام ابزار جسمم داشتم غریزهام را ارضا میکردم.. در این چندماه گمان میکنم به شناخت تازهای از غریزهام رسیدهام. موقع خوابیدن با این دختر ناگهان به یاد آوردم غریزهی مردانهی اجداد غار نشینام پیش از پذیرش تمدن و لاجرم تحمیل تدریجی غریزهی زنانه و سازگاری با آن، چطور کار میکرده. انگار دوباره به غار برگشته باشم.. کشف کردم بوسیدن محصول تمدن است.. میدانستید تمدن غریزهی لیسیدن و گاز گرفتن را به بوسیدن تبدیل کرده یا بهتر است بگویم تنزل داده؟
از زمان ازدواج و حتی قبلتر از آن، از زمان آشنایی با زنم خیلی فداکاری کردهام. تقریباً هفتهای یکبار و هربار با زنی تازه.. نمیدانم گفتهام یا نه که زشتی هم مثل زیبایی عادت میشود. ناچار بودم هر هفته زنی تازه پیدا کنم.. جهاد اندر جهاد. می بینید زندگی به چه طرز پیچیدهای سخت است؟ دستکم زندگی من که اینطور است. تنها نقطهی روشن این نوع زندگی به غیر از لذت مدام از زیبایی زنم (که به تنهایی برای هر ایثاری کفایت میکرد) شغلم بود. امکانات حرفهام متناسب با سبک زندگیام است. تصور کنید اگر چیزی غیر از جراح پلاستیک بودم چه زندگی سختتری در پیش میداشتم.
حرافی کردم و از موضوع دور افتادم. خلاصهاش می کنم: چند ماه پیش، به طور دقیق هفت ماه پیش این دختر وارد مطب من شد و چند روز بعد طبیعتاً به تخت خوابم رسید. قرار نبود بیشتر از تختخواب هم ادامه پیدا کند.. مثل همهی دخترهایی که خرج فداکاریام میشدند. اما اینیکی دختر ترسای داستان شیخ صنعان بود و من خود شیخ که پنجاه سال بیخودی دور کعبه میچرخیدم. زیبایی زنم مثل خدای صنعان در مقابل لذت آغوش این دختر رنگ باخت.. به کشف رسیدم. تمام سختیهایی که برای تداوم لذت زیبایی هموار کرده بودم بی معنا و احمقانه شدند. در یک لحظه.. که نه، در آن نیم ساعتی که با این دختر خوابیدم تمام دانستههایم از سکــس تغییر کرد. به کلی بیاعتبار شد. با این دختر تمام سکـسهای قبلیام، با زنم و دیگران فقط ورزش بود، اگر نگویم جلـق. اعمال به ظاهر همانی بودند که با بقیه انجام میدادم، اما نتیجهاش متفاوت و شگفتآور بود. حال بچهای را داشتم که برای اولین بار موقع استحمام هر روزه، لذت تازهای را کشف میکند.
پیش این دختر، تمام حسگرهای بدنم با چند برابر قدرت همیشگی فعالیت میکردند. لامسهام مثل شنوایی و بیناییام به شدت قوی شده بود. صدای چکیدن عرق بدنم را روی خیسی تن او لمس می کردم. من که بارها با زنان دیگر از سر بیحوصلگی به ارضا شدن وانمود کرده بودم تا زودتر خودم را از آن وضعیت جفنگ خلاص کنم، این بار با هر ضربه از شدت هیجان فریاد میزدم.. دماغم دیوانه شده بود. مثل سگ بدنش را بو میکشیدم. پیش این دختر زنم یک قوطی لوسیون تمشک نیوآ بود و بدن زنان دیگر قوطیهای دیگری با رایحهها و برندهای دیگر.
یک چیزی بیشتر از لذت بوسیدن و دخول و انزال بود: برای اولینبار با تمام ابزار جسمم داشتم غریزهام را ارضا میکردم.. در این چندماه گمان میکنم به شناخت تازهای از غریزهام رسیدهام. موقع خوابیدن با این دختر ناگهان به یاد آوردم غریزهی مردانهی اجداد غار نشینام پیش از پذیرش تمدن و لاجرم تحمیل تدریجی غریزهی زنانه و سازگاری با آن، چطور کار میکرده. انگار دوباره به غار برگشته باشم.. کشف کردم بوسیدن محصول تمدن است.. میدانستید تمدن غریزهی لیسیدن و گاز گرفتن را به بوسیدن تبدیل کرده یا بهتر است بگویم تنزل داده؟
نام محفوظ با این سئوال متوجه شد همچنان مخاطب ناشناس است. به جای جواب دادن اجازه خواست برود برای هر دوشان چای بگیرد. وقتی برگشت داستان اینطور ادامه پیدا کرد:
· طبیعی است که نمیتوانستم این دختر را بعد از یکبار خوابیدن ترک کنم. اما بعد از چند هفته این خطر برایم جدی شد که ممکن است او من را به خاطر فرد دیگری ترک کند. روی بدنش آثاری تازه از سکـس وحشیانهی دیگری پیدا کردم. من آثاری که مسببش خودم بودم را بعد از هر بار سکـس وارسی میکردم و اگر نیاز به پانسمان یا بخیه داشت شخصاً انجام میدادم. این کبودیها و خراشها و جراحات کار من نبودند. حتی جای دندانهایی که روی بدنش افتاده بود شبیه ردیف دندانهای من نبود.
البته میتوانستم از او سؤال کنم.. توضیح بخواهم. ولی قطعاً تصدیق میکنید که استیضاح معشوقه کار مردی است که در صورت قانع نشدن قادر به ترک او باشد. کنجکاوی بدون ارادهی ترک کردن که از من احمق میساخت. در آن موقعیت ناچار به تحمل بودم.
تحمل.. فقط گفتنش ساده است. مثل اینکه از خرس بخواهی خرس دیگری را در قلمرو خودش تحمل کند.. دقیقاً مثل خرس من هم یاد گرفتم به جای تحمل، قلمرو خودم را با نشانههایی تعیین کنم. اگر روی مهرهی پنجم کمرش جای کبودی میدیدم مهرهی ششم را نشان می کردم تا در حین سکـس چنان بمکماش که کبودی تازه سهم من باشد. البته که دیوانهوار بود اما انگار من تنها دیوانهی این ماجرا نبودم، چون دفعهی بعد کبودی تازهای روی مهرهی هفتمش مشاهده میکردم. اگر من با سه ناخن پهلوی راستش را میخراشیدم، دفعهی بعد در پهلوی چپاش جای خراشی عمیقتر کشف میکردم.
گاهی اوقات حتی نمیفهمیدم در چه حالتی مشغول بودهاند که او توانسته کف پای دختر را اینطور گاز بگیرد، اما چون او انجام داده بود باید من هم امتحان میکردم و در این حین غافلگیری تازهای هم برایش تدارک میدیدم. اینبار او باید کشف میکرد چطور میتوان هنگام سکـس آرنج دختر را کبود کرد. اگر دقیق بود ـ که بود ـ باید میفهمید کبودی نه بر اثر مکیدن که به خاطر ضربه است..
به این طریق ما زبانی برای ارتباط با هم ابداع کردیم و دختر نقش کاغذ را در این رابطه بازی میکرد. بیآنکه خودش بداند پیغام او را به من میرساند و پیغام من را به او تحویل میداد. ولی این رابطه نمیتوانست ادامه پیدا کند. اواخر، پیدا کردن جای سالم در بدن دختر برای نشانهگذاری سخت شده بود. تصمیم گرفتم در معدود قسمت های خالی بدنش با کمک همین زبان مکانی را برای ملاقات رودررو تعیین کنم. انگار او هم به همین نتیجه رسیده بود، چون بعد از آنکه خراشی شبیه به هلال روی کتف دختر انداختم و در کتف مقابل روی آثار کبودیهای قبلی با ناخن چیزی شبیه حرف A رسم کردم، هفتهی بعد پشت ساق پای چپش توانستم از بین خراشها حروف جام را به فارسی تشخیص بدهم. اگر بنا را بر این میگذاشتم که او منظور من را از هلال و A برای پیشنهاد قرار در "کافه" درست متوجه شده، پس "جام" او باید نام کافه بوده باشد. من جایی را به نام کافه جام در تهران نمیشناختم، پس در نقطهی مقابل "جم" را نوشتم. سه هفته قبل پشت گردناش چیزی شبیه عدد ده پیدا کردم. تصور کردم باید ساعت قرار باشد اما هیچ تاریخی که روز قرار را مشخص کند وجود نداشت. سعی کردم با کشیدن چند علامت سئوال جلوی ده در نقاط مختلف بدن دختر توجهش را جلب کنم. اما هیچ جوابی نیامد. تمام بدناش را جستجو کردم اما هیچ علامتی از روز قرار وجود نداشت. از آن روز صبحها و شبها ساعت ده به اینجا میآیم.. تا به حال چندبار شما را با کسان دیگری اشتباه گرفتهام. کم کم داشتم ناامید میشدم که بالاخره امروز موفق به دیدارتان شدم. حالا هم اینجا هستم که اگر صلاح میدانید رودررو تکلیفمان را با هم روشن کنیم.
البته میتوانستم از او سؤال کنم.. توضیح بخواهم. ولی قطعاً تصدیق میکنید که استیضاح معشوقه کار مردی است که در صورت قانع نشدن قادر به ترک او باشد. کنجکاوی بدون ارادهی ترک کردن که از من احمق میساخت. در آن موقعیت ناچار به تحمل بودم.
تحمل.. فقط گفتنش ساده است. مثل اینکه از خرس بخواهی خرس دیگری را در قلمرو خودش تحمل کند.. دقیقاً مثل خرس من هم یاد گرفتم به جای تحمل، قلمرو خودم را با نشانههایی تعیین کنم. اگر روی مهرهی پنجم کمرش جای کبودی میدیدم مهرهی ششم را نشان می کردم تا در حین سکـس چنان بمکماش که کبودی تازه سهم من باشد. البته که دیوانهوار بود اما انگار من تنها دیوانهی این ماجرا نبودم، چون دفعهی بعد کبودی تازهای روی مهرهی هفتمش مشاهده میکردم. اگر من با سه ناخن پهلوی راستش را میخراشیدم، دفعهی بعد در پهلوی چپاش جای خراشی عمیقتر کشف میکردم.
گاهی اوقات حتی نمیفهمیدم در چه حالتی مشغول بودهاند که او توانسته کف پای دختر را اینطور گاز بگیرد، اما چون او انجام داده بود باید من هم امتحان میکردم و در این حین غافلگیری تازهای هم برایش تدارک میدیدم. اینبار او باید کشف میکرد چطور میتوان هنگام سکـس آرنج دختر را کبود کرد. اگر دقیق بود ـ که بود ـ باید میفهمید کبودی نه بر اثر مکیدن که به خاطر ضربه است..
به این طریق ما زبانی برای ارتباط با هم ابداع کردیم و دختر نقش کاغذ را در این رابطه بازی میکرد. بیآنکه خودش بداند پیغام او را به من میرساند و پیغام من را به او تحویل میداد. ولی این رابطه نمیتوانست ادامه پیدا کند. اواخر، پیدا کردن جای سالم در بدن دختر برای نشانهگذاری سخت شده بود. تصمیم گرفتم در معدود قسمت های خالی بدنش با کمک همین زبان مکانی را برای ملاقات رودررو تعیین کنم. انگار او هم به همین نتیجه رسیده بود، چون بعد از آنکه خراشی شبیه به هلال روی کتف دختر انداختم و در کتف مقابل روی آثار کبودیهای قبلی با ناخن چیزی شبیه حرف A رسم کردم، هفتهی بعد پشت ساق پای چپش توانستم از بین خراشها حروف جام را به فارسی تشخیص بدهم. اگر بنا را بر این میگذاشتم که او منظور من را از هلال و A برای پیشنهاد قرار در "کافه" درست متوجه شده، پس "جام" او باید نام کافه بوده باشد. من جایی را به نام کافه جام در تهران نمیشناختم، پس در نقطهی مقابل "جم" را نوشتم. سه هفته قبل پشت گردناش چیزی شبیه عدد ده پیدا کردم. تصور کردم باید ساعت قرار باشد اما هیچ تاریخی که روز قرار را مشخص کند وجود نداشت. سعی کردم با کشیدن چند علامت سئوال جلوی ده در نقاط مختلف بدن دختر توجهش را جلب کنم. اما هیچ جوابی نیامد. تمام بدناش را جستجو کردم اما هیچ علامتی از روز قرار وجود نداشت. از آن روز صبحها و شبها ساعت ده به اینجا میآیم.. تا به حال چندبار شما را با کسان دیگری اشتباه گرفتهام. کم کم داشتم ناامید میشدم که بالاخره امروز موفق به دیدارتان شدم. حالا هم اینجا هستم که اگر صلاح میدانید رودررو تکلیفمان را با هم روشن کنیم.
نام محفوظ گفت «تکلیف روشن است.. دختر مال شما.» ناشناس گفت «به این میگویند صحبت مردانه. در این صورت من چطور میتوانم لطف شما را جبران کنم؟» نام محفوظ گفت «احتیاجی به جبران نیست. اینطور که پیداست شما بین لذت معنوی از زیبایی همسرتان و لذت جسمانی، دومی را انتخاب کردهاید. انتخاب من اولی است. دختر را برای شما میگذارم و از امروز تلاش میکنم راهی برای جلب نظر همسرتان پیدا کنم.» ناشناس گفت «بعید میدانم موفق شوید.» نام محفوظ گفت «من هم چندان امیدوار نیستم اما در این بازی هیچ چیز بعید نیست. در صورت موفقیت با همان زبان ابداعیمان به شما اطلاع میدهم.»
به این ترتیب بازی تازهای، لااقل در تخیل ناشناس آغاز شد.
خروج از ملت
هر جمعی خاصه وقتی نشسته و علاف باشد، آیینهای خودش را میسازد. چهار پیرمردی هم که از خیل بازنشستههای پارک ملت بیرون زدند تا به جای نیمکتهای فلزی میان دار و درخت، در شلوغی و کثافت هوای پیادهرو ولیعصر، نبش خیابان سعیدی روی صندلیهای سیمانی بنشینند، عادت کردند بخشی از وقتشان را با شرط بندی روی زنهای رهگذر سپری کنند.
اینطور وقتی مثلاً نوبت به نادر میرسید با دیدن یک زن روسری بنفش میگفت «هزار روی بنفش.» به روال همیشه رحمان میگفت «بسمالله»، محمود «قبول» و اللهوردی بازی در میآورد که «من نیستم.» مثلاً نادر طبیعتاً جواب میداد «پس برو توی پارک بشین بچه ریزهها از روت سُر بخورن.» اللهوردی هم با باز کردن خارقالعادهی دهنش خندهی بیصدایی را آغاز میکرد که اگر طبق معمول یک نفر جمعش نمیکرد سوژهی شرط بندی را از دست میدادند. غالباً آنکه نوبتش بود، مثلاً نادر با لحنی جدی به او میگفت «هزار روی بنفش قبول؟» اللهوردی هم طبق معمول با زحمت دهنش را میبست و میگفت «هستم.» پس مثلاً نادر بلند میشد و به سراغ بنفش میرفت. این هم بخشی از آیینشان بود.
اینطور وقتی مثلاً نوبت به نادر میرسید با دیدن یک زن روسری بنفش میگفت «هزار روی بنفش.» به روال همیشه رحمان میگفت «بسمالله»، محمود «قبول» و اللهوردی بازی در میآورد که «من نیستم.» مثلاً نادر طبیعتاً جواب میداد «پس برو توی پارک بشین بچه ریزهها از روت سُر بخورن.» اللهوردی هم با باز کردن خارقالعادهی دهنش خندهی بیصدایی را آغاز میکرد که اگر طبق معمول یک نفر جمعش نمیکرد سوژهی شرط بندی را از دست میدادند. غالباً آنکه نوبتش بود، مثلاً نادر با لحنی جدی به او میگفت «هزار روی بنفش قبول؟» اللهوردی هم طبق معمول با زحمت دهنش را میبست و میگفت «هستم.» پس مثلاً نادر بلند میشد و به سراغ بنفش میرفت. این هم بخشی از آیینشان بود.
مبلغ شرطبندی همیشه ناچیز بود. چون نادر و اللهوردی و رحمان پول تو جیبی ناچیزی از زنهایشان دریافت میکردند (یا از کابینت کش میرفتند) و محمود که زن نداشت تا حقوق بازنشستگیاش را به او بسپارد، به هوای رفقایش پول تو جیبی ناچیزی از عابربانک بر میداشت. شرط همیشه همان هزار تومان بود، اما ذکر مبلغ شرط هم جزئی از سنتشان شده بود.
ابن سینا که عمری را صرف تفحص در امور لنگ و پاچهی زنها کرد، در کتاب قانون آورده است که آنها از نظر فیزیولوژی در مقاطعی از ماه به طرز غیر قابل کنترل و وحشیانهای مهربان میشوند: در روزهای بعد از اتمام رگل، در ایام تخمگذاری و در روزهای نزدیک به رگل. این روزها را که از ماه کم کنیم چیز قابل ملاحظهای تهش نمیماند. میشود نتیجه گرفت که زنها در مجموع مهربانند و این کار پیرمردهایی که برای بردن شرط، محتاج خشونت فیزیکی از جانب زنها هستند را سخت میکند. به این ترتیب همهی آنها بغیر از اللهوردی تنها روی آن دسته از زنانی حساب میکردند که دچار عطوفت فیزیولوژیک نبودند: زنانی که در هنگامهی خونریزی عصبی میشوند. پس به محض دیدن زنی که دست به کمر ولیعصر را بالا میآمد سعی میکردند از نوبتشان جلو بزنند. همه به جز اللهوردی، که روش مخصوص به خودش را داشت. محمود معتقد بود روش اللهوردی هم همین است. منتها او یا شامهی تیزی دارد و خون را بو میکشد یا میتواند چشمی زنهایی که از قرص جلوگیری استفاده میکنند را پیدا کند. اللهوردی ترجیح میداد دربارهی روشاش سکوت کند.
تنها قانون شرطبندی این بود که لمس و هر نوع تماس فیزیکی با سوژه، با دست یا پا یا هر عضو دیگری به معنی انگولک است و تقلب محسوب میشود. آن سه ـ به جز اللهوردی ـ برای دریافت سیلی ناچار میشدند با وقیحترین کافهایی که در زبان فارسی موجود است جملات مستهجن بسازند. برای دریافت سیلی رکیکترین کلمات را از اعماق ذهنشان استخراج میکردند. قبیحترین تصاویر را از لای خاطراتشان بیرون میکشیدند و به زبان میآوردند.. رحمان حتی یکبار از سر ناامیدی، در تلاشی مذبوحانه کافهای خودش را هم نشان داده بود، اما در مجموع غالباً آنچه دستشان را میگرفت توی مایههای «بیشعور کثافت» بود که با هر میزان انزجاری هم که گفته میشد به خودی خود ارزشی نداشت. برای بردن شرط به یک سیلی، مشت یا چنگ نیاز داشتند که بدبختانه زنها برای پیرمردها (هر چقدر هم مبتذل) احترام زیادی قائل بودند و این البته به هیجان شرط بندیشان میافزود.
روزهای اللهوردی کسی رغبتی به شرط بندی نداشت. هر سه از پیش باخته بودند. همیشه تا اینجایش را میشنیدند که اللهوردی به سوژه میگفت «دخترم.. یک لحظه.. ببخشید» و بعد نفسزنان به زن نزدیک میشد و دیگر کسی چیزی نمیشنید تا بعد از مدتی سوژه در کمال خونسردی، انگار نوک دماغش را بخاراند دست راستش را بالا میآورد (چنانچه راست دست بود) و به صورت اللهوردی میکوبید و بعد طبیعتاً دور میشد. اینطور اللهوردی فاتح و خندان، اما همچنان نفسزنان به سراغ رفقایش میآمد و با هن هن میگفت «هزاریها را رو کنید.. پوفیوز! اول تو.» و رحمان با فحشی که فقط تعدادی از همشهریهایش میتوانستند معنیاش را بفهمند، دست در جیب میکرد.
ـ ـ ـ
اللهوردی که سراغ نارنجی رفت، نادر یک نخ سیگار کج و کوله از جیب کتش درآورد و بین لب گیرش داد. داشت دنبال کبریت میگشت که رحمان سیگار را از روی لبش قاپید و با خونسردی نمایشی توی مشت لهاش کرد. نادر بیتوجه به حرکت رحمان از خیر پیدا کردن کبریت گذشت و به اللهوردی خیره شد که با وقاری متناسب سنش نارنجی را به حرف گرفته بود. محمود در تلاش برای فهمیدن ماجرای سیگار له کردن رحمان گفت «باز این گوز رفته به زنش گفته بچهها توی پارک سیگار میکشیدن؟» رحمان گفت «باز این.. این گوز باز سیگار کشیدنش را انداخته گردن من.. سلیطه خانمش هم راپورت داده به سلیطه خانم من.. یک هفته توی خانه جنگ اعصاب داشتیم به ابالفضل.» محمود زیرلبی به جفتشان گفت «فلک زدهها».
رحمان به نادر گفت «پاشو برو از اون طرف ببین جاکش انگول نکنه.» نادر یک سیگار دیگر گذاشت بین لبش و رفت آن طرف پیادهرو مراقب اللهوردی باشد که تقلب نکند.
رحمان با ابرو به نارنجی اشاره کرد و رو به محمود گفت «عین جوانیهای انچوچکه.. نیست؟» محمود نارنجی را نگاه کرد و مردد گفت «شاید، یکمی. چمیدونم.» و همچنان به نارنجی خیره ماند. رحمان حرف خودش را تایید کرد «عین سی سالگیش.. همینجوری بود. مو نمیزنه.» محمود گفت «ولی این شبیه یکیه که قبلاً میشناختمش.. حالا نه اینکه زیاد بشناسمش.. در اصل میکردمش. این نه فقط ها.. خیلی.. خیلی از زنهایی که این ور و اون ور میبینم منو یاد یکی از اونایی که ترتیبشونو دادم میندازن. هر دختری که میبینم.. از این موفرفری سیاهها که بدن توپری دارن با غبغب.. یا از این خرمایی کک مکی ریقوها.. از این سرخ و سفید تپلها.. همهجاشونو از برم.. پستون اینیکی قد نارنگیه.. قیافهش هم شکل نارنگی یافاست. نوکش اینجوری...» و با دست یک حجمی را جای نوک سینههایش نشان داد و زیر لب گفت «لابد مثل مال زنت» که رحمان ترجیح داد نگاه نکند. «فقط ریز و درشتی هیکلشون نیست.. خیلی چیزهای دیگه هم هست.. خیلی چیزها که تا میبینم میگم این شبیه فلانیه که فلان سال فلان جا.. این شبیه بیصاریه.. این شبیه بهمانیه.. فقط هیکلشون نیست ها.. میدونی؟ خیلی چیزها.. خیلی چیزهای دیگه هست.» و یادش آمد که از رحمان پرسیده «میدونی» پس تصحیح کرد «تو چه میفهمی.. بینی و بین الله غیر از دم و دسگاه زنت مگه مال زن دیگهای رو هم دیدی..؟ زن کوچولوی سبزه که میبینی فکر میکنی مثل جوانیهای زنته.. فقط همینا رو میتونی تصور کنی. نه. خیلی چیزهای دیگه هست.. تو نمیدونی. خیلی چیزها.» ساکت شد تا عکسالعمل رحمان را ببیند. وقتی ندید با صدای ضیق و بیربطی ادایش را درآورد "مثل جوانیهای انچوچکه.." و بم و کشدار اضافه کرد "کیر". نگاه رحمان، انگار ناخواسته چشمش به یک تکه مدفوع افتاده باشد به آن سمت پیادهرو بود. جایی که نادر به صورت غیر محسوس مراقب اللهوردی بود تا تقلب نکند. پس محمود کمی دوستانهتر ادامه داد «من تقریباً هر زنی که میبینم المثنی است. ترتیب اصلش رو یک وقتی دادم. بابت همین یک قلم از زندگیم راضیم. الهی شکرت.» رحمان با لبخندی که هر چه بود از سر مهربانی نبود گفت «جنده بازی که انقدر اولدرم بلدرم نداره محمود جون.» گوشهای محمود آرام آرام از لبهها شروع به سرخ شدن کردند. گفت «وللهه تا به این سن هیچوقت واسه خوابیدن با هیچ زنی هیچ پولی ندادم.. باج هم ندادم. بگو دوزار.» رحمان با لبخند مذکور گفت «خدا عالمه.» سرخی گوشهای محمود از لبهها به سمت داخل پیشرفت میکرد و تنها قسمت کمرنگ گوشش لالههایش بود. با صدایی که به زور زدن شبیه بود گفت «به ولله.. هیچ وقت.. تا به این سن..» رحمان چاره جویانه گفت «حرف که باد هواست. پاشو نشونمون بده چند مرده حلاجی.. پاشو یکی از زنهای ولیعصر رو.. نه کاسبها رو.. همین زنهای معمولی که رد میشن.. هر کسی که خودت میخوای بردار ببر. جاکشیش هم پای من. ببر خونه دخترم. رفتن مسافرت کلیدشون دست منه. ایناهاش. پاشو.» رحمان داشت دسته کلیدی را توی هوا تکان میداد. دید محمود جوابی نمیدهد، مثل اینکه میخواهد در بازی به حریف آوانس بدهد گفت «اصلاً جنده هم قبول، پولش هم.. سگخور، با من. بسمالله.. پاشو.»
حال محمود از گوشهایش گذشت، از کوره در رفت که «چرا حالیت نیست پیرسگ.. خانوم بلند کردن مال وقتی بود که روپا بودم.. ریخت و روزی داشتم. الانه با این ابروی سفید باید ننه خدابیامرزتو بلند کنم. کی منو نگاه میکنه؟» رحمان گفت «ای بابا» محمود باز پرید که «چی چی و هی ای بابا ای بابا؟» رحمان دلجویانه گفت «چیزی نگفتم شاکی میشی برادر.. اگه مشکلت باور کردن منه که ورق بیار امضا کنم.» محمود جای جواب همهی غیظش را توی چشمهایش ریخت. رحمان انگار از فشار خنده دیگر نمیتواند به این بازی ادامه دهد پقی زد زیر خنده و از لای قهقهاش میشد فهمید که «کوتا بیا.. اینا دیگه توی گوش من و تو هم نمیزنن برادر. کوتا بیا سر جدت.»
رحمان که دید محمود حریف نیست، شاید برای اینکه سکوت را بشکند به اللهوردی و نارنجی اشاره کرد و گفت «خورده به خنسی. نگاش کن.. زنک اصلاً سیلی بزن نیست. هاج و واج شده. الانه که راشو بکشه بره. داره چی میگه بهش..؟ ای خدا یعنی میشه امروز اللهوردی رو آویزون ببینم؟» محمود به تلافی گفت «حالاست که بزنه. بشمار.. یک، دو، سه، چهار.. تا ده.. پنج، شیش.. بشمار...»
این گفتگو هم اواخر، بخشی از آیینشان شده بود.
رحمان به نادر گفت «پاشو برو از اون طرف ببین جاکش انگول نکنه.» نادر یک سیگار دیگر گذاشت بین لبش و رفت آن طرف پیادهرو مراقب اللهوردی باشد که تقلب نکند.
رحمان با ابرو به نارنجی اشاره کرد و رو به محمود گفت «عین جوانیهای انچوچکه.. نیست؟» محمود نارنجی را نگاه کرد و مردد گفت «شاید، یکمی. چمیدونم.» و همچنان به نارنجی خیره ماند. رحمان حرف خودش را تایید کرد «عین سی سالگیش.. همینجوری بود. مو نمیزنه.» محمود گفت «ولی این شبیه یکیه که قبلاً میشناختمش.. حالا نه اینکه زیاد بشناسمش.. در اصل میکردمش. این نه فقط ها.. خیلی.. خیلی از زنهایی که این ور و اون ور میبینم منو یاد یکی از اونایی که ترتیبشونو دادم میندازن. هر دختری که میبینم.. از این موفرفری سیاهها که بدن توپری دارن با غبغب.. یا از این خرمایی کک مکی ریقوها.. از این سرخ و سفید تپلها.. همهجاشونو از برم.. پستون اینیکی قد نارنگیه.. قیافهش هم شکل نارنگی یافاست. نوکش اینجوری...» و با دست یک حجمی را جای نوک سینههایش نشان داد و زیر لب گفت «لابد مثل مال زنت» که رحمان ترجیح داد نگاه نکند. «فقط ریز و درشتی هیکلشون نیست.. خیلی چیزهای دیگه هم هست.. خیلی چیزها که تا میبینم میگم این شبیه فلانیه که فلان سال فلان جا.. این شبیه بیصاریه.. این شبیه بهمانیه.. فقط هیکلشون نیست ها.. میدونی؟ خیلی چیزها.. خیلی چیزهای دیگه هست.» و یادش آمد که از رحمان پرسیده «میدونی» پس تصحیح کرد «تو چه میفهمی.. بینی و بین الله غیر از دم و دسگاه زنت مگه مال زن دیگهای رو هم دیدی..؟ زن کوچولوی سبزه که میبینی فکر میکنی مثل جوانیهای زنته.. فقط همینا رو میتونی تصور کنی. نه. خیلی چیزهای دیگه هست.. تو نمیدونی. خیلی چیزها.» ساکت شد تا عکسالعمل رحمان را ببیند. وقتی ندید با صدای ضیق و بیربطی ادایش را درآورد "مثل جوانیهای انچوچکه.." و بم و کشدار اضافه کرد "کیر". نگاه رحمان، انگار ناخواسته چشمش به یک تکه مدفوع افتاده باشد به آن سمت پیادهرو بود. جایی که نادر به صورت غیر محسوس مراقب اللهوردی بود تا تقلب نکند. پس محمود کمی دوستانهتر ادامه داد «من تقریباً هر زنی که میبینم المثنی است. ترتیب اصلش رو یک وقتی دادم. بابت همین یک قلم از زندگیم راضیم. الهی شکرت.» رحمان با لبخندی که هر چه بود از سر مهربانی نبود گفت «جنده بازی که انقدر اولدرم بلدرم نداره محمود جون.» گوشهای محمود آرام آرام از لبهها شروع به سرخ شدن کردند. گفت «وللهه تا به این سن هیچوقت واسه خوابیدن با هیچ زنی هیچ پولی ندادم.. باج هم ندادم. بگو دوزار.» رحمان با لبخند مذکور گفت «خدا عالمه.» سرخی گوشهای محمود از لبهها به سمت داخل پیشرفت میکرد و تنها قسمت کمرنگ گوشش لالههایش بود. با صدایی که به زور زدن شبیه بود گفت «به ولله.. هیچ وقت.. تا به این سن..» رحمان چاره جویانه گفت «حرف که باد هواست. پاشو نشونمون بده چند مرده حلاجی.. پاشو یکی از زنهای ولیعصر رو.. نه کاسبها رو.. همین زنهای معمولی که رد میشن.. هر کسی که خودت میخوای بردار ببر. جاکشیش هم پای من. ببر خونه دخترم. رفتن مسافرت کلیدشون دست منه. ایناهاش. پاشو.» رحمان داشت دسته کلیدی را توی هوا تکان میداد. دید محمود جوابی نمیدهد، مثل اینکه میخواهد در بازی به حریف آوانس بدهد گفت «اصلاً جنده هم قبول، پولش هم.. سگخور، با من. بسمالله.. پاشو.»
حال محمود از گوشهایش گذشت، از کوره در رفت که «چرا حالیت نیست پیرسگ.. خانوم بلند کردن مال وقتی بود که روپا بودم.. ریخت و روزی داشتم. الانه با این ابروی سفید باید ننه خدابیامرزتو بلند کنم. کی منو نگاه میکنه؟» رحمان گفت «ای بابا» محمود باز پرید که «چی چی و هی ای بابا ای بابا؟» رحمان دلجویانه گفت «چیزی نگفتم شاکی میشی برادر.. اگه مشکلت باور کردن منه که ورق بیار امضا کنم.» محمود جای جواب همهی غیظش را توی چشمهایش ریخت. رحمان انگار از فشار خنده دیگر نمیتواند به این بازی ادامه دهد پقی زد زیر خنده و از لای قهقهاش میشد فهمید که «کوتا بیا.. اینا دیگه توی گوش من و تو هم نمیزنن برادر. کوتا بیا سر جدت.»
رحمان که دید محمود حریف نیست، شاید برای اینکه سکوت را بشکند به اللهوردی و نارنجی اشاره کرد و گفت «خورده به خنسی. نگاش کن.. زنک اصلاً سیلی بزن نیست. هاج و واج شده. الانه که راشو بکشه بره. داره چی میگه بهش..؟ ای خدا یعنی میشه امروز اللهوردی رو آویزون ببینم؟» محمود به تلافی گفت «حالاست که بزنه. بشمار.. یک، دو، سه، چهار.. تا ده.. پنج، شیش.. بشمار...»
این گفتگو هم اواخر، بخشی از آیینشان شده بود.
لئون گرامی
پاسخحذفداستانت از جهاتی برای من بی نهایت دلنشین بود. نوعی خلاقیت و نظم ذهنی پشتشان هویدا است که خواندنشان را لذت بخش می کند. نثر تندرستت هم قندش را مکرر می کند. اما از یک ور دیگر، حاوی تلذذی شخصی هم بود. خانه من در تهران سالها در همین محلی بود که داستان تو در آن می گذرد: امانیه. الساعه البته مدتی است که فرار بی مغزها کرده ام. آدم نوستول زدن نیستم. این که متنت خانه دوران جوانی را در ذهن من زنده کرد، نه باعث تاسیان شد که بیشتر یادم را منصرف کرد به آنچه از زندگی ام در تهران گذشته که بد هم نبوده. در این نیمه شب نمیه سرما زده در حومه قطب سرحالم آوردی. صمیمانه متشکرم.
نیما جم
خيلي خوب بود. آفرين. جدن آفرين.
پاسخحذفداستانهای جالبی هستن که ذهن رو به بازی میگیرن. توی داستان دوم پیچیدگی قشنگی بود.
پاسخحذفهر سه خوب بودند. جذاب و خواندنی.
پاسخحذفخوشحالم از اینکه داستان را پسندیدید.
پاسخحذفمخلص
دلم میخواست من تو بودم. سه داستان کولاک مینوشتم تا مردم حال میکردن با داستانام و فرت فرت ازم نقل قول میکردن. نقل قولامم لایک میخورد هوارتا حتا :)
پاسخحذفبه نسترن: من که می خواستم پروست بشم این شدم. جداً نگران شمام :)
پاسخحذفحضورت کم اما طلایست. سپاس
پاسخحذفبسیار لذت بردیم دم شما را گرم
پاسخحذفخیلی خوب,عااااالی.پیچیدگیش وخلاقیت....پووووووووووووووف
پاسخحذفسلام. به نظرم حتما" به فکر جمع و جور کردن و چاپشون باش...خیلی خوب بود.و امیدوارم توی ژانر های دیگه هم ازت بخونیم
پاسخحذفببین من اصلا اهل داستان خوندن توی وب نیستم اما این یکی رو واقعا نتونستم که نخونم...آدم رو جذب میکنه نوشته هات در حد چی...واقعا بهت تبریک میگم بسیار جذاب مینویسی!!
پاسخحذفعالی بود. ممنون.
پاسخحذفخواصش توریست جمع کن از نوع آمریکایی(به قوله خودت سلینجری)
پاسخحذفتاثیرش هم کمثل تخمه آفتاب گردون.
لئون جان ندا چی میگه؟ نظر شما در مورد سالنیجر همونیه که خانم ندا از شما نقل میکنه؟ سکوت شما نشونه تاییده؟ باورم نمیشه لئون کبیر مثل پیر پاتال های ادبیان فارسی در مورد سالینجر فکر کنه.
پاسخحذفبه ناشناس: نه والا.. سکوتم از رضایت نیست :)
پاسخحذفخانم ندا احتمالاً دچار سوءتفاهم شده اند. یادم است یکجا (در این وبلاگ یا کامنت ها) نوشته بودم که از بسیاری از داستانهای معاصر امریکایی خوشم نمی آید و خواندن این قبیل داستانها را مثل تخمه شکستن میدانم (آدم باید خیلی جالب توجه باشد که تخمه بشکند تا هسته اش را بخورد)، اگر بخوانم صرفاً برای وقت گذرانی می خوانم. یعنی در این داستانها دنبال آن لذتی که از ادبیات می بریم نمی گردم. مثال این قبیل نویسنده های آمریکایی قطعاً سلینجر نیست. هرچند ناطور دشت به نظر من صرفاً به درد علاقمند کردن نوجوانان به داستان خواندن می خورد، اما "سیمور پیشگفتار" کف بر کننده است. تمام داستانهای "نقاش خیابان.." شاهکارند، علی الخصوص انعکاس آفتاب و مزماهی. تیرهای سقف و فرانی و زویی هم به نظرم خیلی خوبند. البته چند مجموعه داستانی که به منظور من از داستان معاصر آمریکایی نزدیکند هم این بین از سلینجر چاپ شدند که تقصیرش با نویسنده نیست، چون بی اجازه ی او از مجلات جمع آوری و کتاب شده اند.
اما حرف من درباره داستان معاصر آمریکا بیشتر متوجه براتیگان و بارتلمی و معدود داستانهای ونه گات و اکثر داستانهای ریموند کارور و وودی آلن است. در اکثر این داستانها شیرین زبانی ها و نکته بینی های نویسنده را که کنار بگذاریم چیزی تهش نمی ماند. نه تصویری از موقعیت تمدنی و زبانی نویسنده و جامعه اش به ما می دهند و نه از موقعیت تاریخی او پرده بر می دارند (به فرض که دیگر از ادبیات انتظار قصه گویی صرف هم نداشته باشیم). فقط بامزه اند. به درد توریست های ادبیات می خورند (یادی هم کنم از حضرت مریمِ پشت سر نگاه نکن که اصطلاح "توریست جمع کن" را الکی الکی انداخت توی دهن ما). این قبیل داستان آمریکایی انتظار من از ادبیات نیست. محض تفنن البته همه چیز جایز است. از جمله علف نجیب یا براتیگان :)
شاید سینمای آمریکا انتظارم را از ادبیاتش بالا برده. نمی دانم. مثلا نگاه کنید به جارموش، برتن، تارانتینو، برادران کوهن و خیلی از فیلمساران دیگری که نمی شناسمشان. طبق سلیقه ی من یکی از اپیزودهای "شب در زمین" جیم جارموش به تنهایی اندازه ی تمام زندگی ادبی براتیگان و بارتلمی (روی هم) بلحاظ ادبی ارزشمند است.
جناب لئون بنده هم از شما و هم از جمع عذر خواهی میکنم.
پاسخحذفواعتراف میکنم که قطعآ بنده نه جریان داستانتان را گرفته بودم و نه جریان نقل قولی از خودتان که برایش گذاشته بودم را.
سوءتفاهم بنده را بگذارید بر سر کم تجربگی و فقر مطالعاتیم که خود به آن آگاه و برای حل آن کوشا هستم و همواره مشتاق شنیدن راهنمای های شما استاد:)
لئون جان اگه جایی دیگه غیر از اینجا قلم میزنین
پاسخحذفلطفا اگه امکان داره آدرس بدین.
به ناشناس: وبلاگ دیگه ای ندارم. گودرم این پایین هست گاهی برای نوشته های دیگران نت می ذارم، اگر حسابه.
پاسخحذفبرای من هم نگران باش. ترجیح میدم لئون باشم تا پروست. الانم اگه یه کتاب از شما چاپ شه میرم دنبال اون تا سلینجر یا پروست. چون فارسیه هم ملموس تره هم کمیاب تر. نویسنده فارسی که اینقدر حسرت بر انگیز و غافلگیر کننده باشه باید رو سر گذاشت. تارانتینو خوبه، جارموش خوبه، اسکورسیزی خوبه ولی فیلمای اصغر فرهادی یه مزه دیگه میده به ما.
پاسخحذفآخر شب بود که تو گودر دیدم آپ کردی خط اول رو که خوندم گفتم اوه اوه باز شروع کرده. گذاشتم سر فرصت.
قدحت پر می و سیگارت روشن باد.
دست مریزاد. لذت بردم. گفتم زشته تشکر نکنم بابتش. ممنون.
پاسخحذفWOW
پاسخحذفمن بدبخت ِ فلک زده رو مجبور میکنید این همه خط بخونم؟
من بیشتر مینیمال میخونم ، اما مجبور شدم تا ته این داستانا رو بخونم
مقاله هات خیلی طولانی نمیدونم که جزو خصوصیات یک نویسنده خوبه یا اینکه طبیعتا زیاد توضیح میدی؟
پاسخحذف