چهل سال پیش، یک صبح بهاری زینب حاجی حسینی، ۲۳ ساله، از خوابی طولانی و عمیق بیدار شد و در آینه دستشویی دید که در بهترین حالتاش قرار دارد.
آن روز صبح چشمهایش را که باز کرد شاید از تاثیر داروی شب قبل تا لحظاتی منگ بود. هیچ صدایی از بیرون اتاق نمیآمد. توی گوشش سوت تیزی میشنید. اولین کاری که بعد از رفع منگی و اطمینان از زنده بودنش انجام داد این بود که از سر عادت، با چشمهای بسته دست زیر بالش کرد تا پاراشوتاش را لمس کند. پس از آن بود که با رضایت چشمهایش را باز کرد، به توالت رفت و به کار خالی کردن مثانهاش پرداخت. موقع دست و رو شستن با خودش چشم در چشم شد و دید که در بهترین حالتاش قرار دارد.
توی آینه خودش بود اما نه کاملا خود هر روزیاش. اثری از سیاهی دور چشمهایش پیدا نبود. هیچ مویرگ پاره شدهای سفیدی چشمهایش را خون آلود نمیکرد. برق مختصری هم ته چشمش میدید. پوست صورتش دیگر نه کدر و پلاسیده، که از توی آینه هم میشد نرمیاش را تشخیص داد. دستی به اطراف گونهاش کشید. پوست صورتش - آنطور که مادرش مواقع شنگولی میگفت - طراوت داشت. در کمال تعجب فهمید لبهایش نه خون مردهٔ هر روزی، که صورتی کم رنگی است.
تا آنجا که دیوار دستشویی اجازه میداد قدمی به عقب برداشت، آنچه ابتدا نظرش را جلب کرد برجستگی ترقوههای ظریف از زیر پوست نازکاش بود. تو بگو دو استخوان بیرون جسته تنها تکیهگاه یقهٔ باز تی شرت شل و رهایش شده بودند. از فکرش گذشت که اگر آن ترقوهها نبودند تی شرت از روی پستانهای کوچکش سر میخورد و دور قوزک پاهایش به زمین میافتاد.
چشم از آینه بر داشت و به دستهایش نگاه کرد. انگشتهایی لاغر و کشیده دید. انگار جای خالی انگشتری ظریف.
شگفت زده چشم از انگشتهایش گرفت و خیره به آینه چانهاش را کمی بالا برد، سرش را کج کرد تا انحنای گردنش را تماشا کند. از کنار گوش تا حوالی خط سینه. از لای یقهٔ گشاد تی شرت آنچه میدید لایق بوسیده شدن، با ولع مکیده شدن و سپس کبود شدن بود.
نگاهش بالاتر رفت و محو موهایش شد. قهوهای و فرخورده و رقصان رو به بالا. به پیچ هر شاخهاش با دقت نگاه کرد. هر شاخه با عشوهای منحصر، به سمت آسمان میرفت. خمیدکی خفیف روی دماغاش برای اولین بار به نظرش چیزی بیش از قوز دماغ آمد. از ذهنش گذشت «چیزی مثل اصالت..» و خجالت کشید و فکرش را تصحیح کرد: «آن صفتی که زالوصفتان ددمنش برای استثمار خلق ستمدیده اختراع کردهاند.» اما با هر توصیفی، خمیدگی دماغش به نظرش زیبا میآمد.
این همه را وقتی فهمید که بعد از چند ماه خواب دو سه ساعتهٔ نیمه بیدار و آشفته، با سلاحی زیر بالش، در خانههای مخفی به همراه هم رزمانش که از کله سحر تا بوق سگ - بلکه نزدیکای صبح – به ورزش و قرار و عملیات و مطالعه نشریات درون سازمانی و جزوات تئوریک و خودانتقادی و فرار و تمیزکردن اسلحه میگذشت، برای اولین بار به قدرت دو قرص آلپرازولام به خوابی عمیق و یازده ساعته فرو رفته بود. قرص دستور ارشد گروه جهت کنار آمدن با شهادت رفیقی بود که توسط او جذب سازمان شده بود.
کمی بعد دست و رو شسته و لباس «تیپ بالا» به تن کرده؛ کپسول شیشهای سیانور را توی جیب گشاد بارانیاش چک کرد و پاراشوتاش را ته کیف دستیاش انداخت و از وجود نارنجک در جیب کناری کیف دستیاش مطمئن شد تا راهی محل قرار ثابتش حوالی خیابان ولیعصر (که چهل سال پیش لابد نام دیگری داشت) شود.
در پاگرد پسربچه همسایه را دید که عازم مدرسه است. دستور اکید سازمان گرم نگرفتن غیر ضروری با همسایهها و نهایتاً دادن اطلاعات کاربردیای از طریق بنگاه املاک (مثل اینکه زن و شوهری کارمند تازه از شهرستان منتقل شدهاند و گاهی اوقات فک و فامیل به دیدارشان میآیند و شاید هم چند شبی ماندند) بود.
اما آن صبح نفهمید چطور عوض ندید گرفتن بچه، دلش خواست جواب سلامش را با «علیک سلام خاله جون» بدهد. بچه هم متوجه چیز عجیبی در رفتار این مهمان همسایهشان شده بود. زینب این را از قدم برداشتن محتاط پسر از پشت سرش فهمید، جای اینکه مثل دفعه قبل با صدای موتور پلهها را دو تا یکی پایین بدود و از کنارش ویراژ بدهد و کیف مدرسه را به باسن او بکوبد.
از ساختمان بیرون آمد و در را نگه داشت تا بچه هم بیاید. بچه که از کنارش رد میشد، بیخودی دلش خواست لبهایش را از دو طرف کش بدهد، شبیه کاری که مشخصاً لبخند نیست اما بزرگ ترها موقع خداحافظی با بچهها انجام میدهند. اما بچه موتورش را دوباره روشن کرده بود و هنوز در کاملا بسته نشده به سر کوچه رسیده بود.
باد خنکی – لابد جا مانده از زمستان – به صورتش خورد. تا سر کوچه خنکیاش را روی پوستش حس میکرد.
از سر کوچه میشد تاکسیهای گذری ونک را سوار شد اما او بلحاظ امنیتی روزهایی مثل امروز که عجله نداشت ترجیح میداد سوار مینی بوسهای شلوغ شود.
چند قدمی هم به سمت ایستگاه مینی بوسها برداشت اما یاد بوی شیرین و چرب مینی بوس - حتی مینی بوسهای خالی - که تا نصف روز ته حلق آدم میماند دلش را آشوب کرد. برای یک تاکسی دست تکان داد.
تاکسی که ایستاد دید صندلی عقب اشغال شده و تنها یک جا در صندلی جلو خالی است. صندلی جلوی تاکسی همیشه میتوانست تلهای باشد که جان او و هر که او میشناخت را به خطر بیاندازد. اما بر خلاف همیشه، بیخودی به قیافهٔ دهاتی راننده اطمینان کرد و نشست. تاکسی که راه افتاد میبایست محض اطمینان دستش را توی کیفش نگه میداشت تا از پشت سر غافلگیر نشود و آماده شلیک باشد که دید حوصله این کار را هم ندارد. تکیه داد و همچنان که از پنجرهٔ تاکسی ماشینها را تماشا میکرد برای اولین بار از ذهنش گذشت «این صندلیها میتوانستند راحتتر ساخته شوند».
پشت چراغ قرمز دلش دیدن اتفاقی یک آشنا را میخواست. هر روزی جز آن روز این خطرناکترین اتفاق روز میتوانست باشد. هر چه چشم دواند در ماشینهای اطراف یک چهرهٔ شبیه یکی از آشناها هم پیدا نکرد.
میدان ونک پیاده شد که تا توانیر قدم بزند. پیاده روی در خیابانهای شلوغ خطری واضح بود چون هر لحظه ممکن بود یکی از بریدهها به همراه ماموران ساواک برای شناسایی امثال او گشت بزند. اما آن روز دلش میخواست آدمها و چنارهای ولیعصر را تماشا کند. چنار که دید یاد مرتضی افتاد. فکر کرد اول صبحی هم که در آینه با خودش مشغول بود، بیآنکه مشخصاً به او فکر کند یاد مرتضی افتاده بود: «انقدر که امروز یاد این چنار میکنم حالاست که توی همین پیاده رو ببینمش.»
دربارهٔ مرتضی
مرتضی را در محله به نام چنار میشناختند. لابد به خاطر قد نه چندان دراز اما مطلقا بیقوارهاش. زینب او را از همان نوجوانی که خانهشان را عوض کرده بودند ندیده بود تا زمان دانشجویی.
یک روز از کنار زمین فوتبال دانشگاه تهران به عجله داشت میرفت به سمت در اصلی که مردی از پشت سر صدایش کرد «خانم حاج حسینی.»
هم نشریه همراهش بود و هم یک چهارده تیر خالی که باید در حوالی جیحون به مردی با کیسه پلاستیکی زرد رنگ تحویل میداد. هنوز زندگی مخفیاش را هم شروع نکرده بود و تنها یک سمپات ساده بود که اگر گیر میافتاد مفت تلف میشد.
ترسید و سعی کرد قدمهایش را بدون توجه به مردی که او را صدا میزد تند کند که از لرزش پاهایش توان قدم زدن عادیاش را هم از دست داد. میخکوب شد. مرد همچنان که به او نزدیک میشد باز صدا زد «زینب خانم». صدا که به پشت سرش رسید ناگهان خیسی سردی زیر بغلش شره کرد. جرئت سر برگرداندن نداشت. صاحب صدا مقابلش ایستاد و زینب تا مرتضی را شناخت با لحنی شاد و حیرت زده جیغ کشید «چنار؟» و بعد از خجالت مردی که استخوان ترکاندن، بیقوارگی نوجوانیاش را پنهان کرده بود، نشریه و سلاح خالی را از یاد برد و با او همراه شد.
تا در اصلی گپ زدند و او به جیحون رفت و مرتضی آن همه راه را دوباره برگشت بالای دانشگاه.
اوائل هرازگاه هم را میدیدند و بعد نفهمیدند چطوری که هر روز در بوفه دانشکده فنی نهار یا چای میخوردند که ناگهان سازمان ضربه خورد و خانههای تیمی یکی بعد از دیگری لو رفتند و رفقا چنان لت و پار یا - در حالت فاجعه بارش - دستگیر شدند که جای ریسک حساب باز کردن روی باز نشدن زبانشان زیر شکنجه ساواک باقی نماند.
اینطور زینب زندگی مخفی را شروع کرد و مرتضی هم به تاوان دیده شدن – بسیار دیده شدن – با زینب مدتی با او مخفی شد تا ببیند چه اتفاقی میافتد. خبر آوردند که به دنبال هر دوشان هستند و خانههایشان را هم زیر و رو کردهاند.
واکنش مرتضی که تا روز اختفا حتی اطلاع نداشت زینب برای چه گروهی فعالیت میکند – و اساسا فعالیت میکند - زینب را شگفت زده کرد. گفت «کاریه که شده. حالا که با شمام چه کاری ازم بر میاد؟» مدتی طول کشید تا بفهمند هیچ کاری از او بر نمیآید. به اعتبار دو سال و نیم دانشجوی دامپزشکی بودنش گفتند فعلا دکتر رزرو باش.
چون استفاده از اسلحه را قبول نکرد و انگیزهای برای فعالیت تئوریک نداشت و استعداد عملیاتی هم در او تشخیص داده نشد، هیچ وقت به عنوان عضو رسمی سازمان پذیرفته نشد و جهت احتیاط اجازه دیدن هیچ کدام از اعضا را هم نداشت.
در اتاقی تنها نگه داری میشد و با چشم بند به توالت میرفت. فقط میتوانست زینب را ببیند. چهار ماه اینطور زندگی کرد تا مفقود شدن نادر پیش آمد و خانه مشکوک تشخیص داده شد. اهالی آن خانه را بین خانههای دیگر تقسیم کردند. زینب مرتضی را با چشم بند به خانه یافت آباد برد که محل آماده کردن بمبهای دست ساز بود.
وقتی زیر زمین خانه یافت آباد (به دلیل اشتباهی در ترکیب مواد) منفجر شد دیوار اتاق/زندان مرتضی هم که در مجاورت زیر زمین قرار داشت به رویش آوار شد و با جراحتی که برداشت امکان همراه بردنش نبود.
باید پیش از رسیدن مامورها سیانورش را میخورد اما به آن سیانورها اعتباری نبود (اکثر کسانی که زیر شکنجه کشته میشدند پیش از دستگیری سیانورشان را هم جویده بودند اما به جای قبرستان سر از بیمارستان ساواک در میآوردند)، پس برای اولین و آخرین بار پاراشوت زینب را قرض گرفت.
باقی روز مرتضی
زینب چنار که دید یاد مرتضی افتاد. فکر کرد اول صبحی هم که در آینه با خودش مشغول بود، بیآنکه ارادهای در کار باشد یاد مرتضی افتاده بود: «انقدر که امروز یاد این چنار میکنم حالاست که توی همین پیاده رو ببینمش.» که یادش آمد مرتضی کشته شده است.
از خاطرش گذشت کاش مرتضی یک روز دیگر زنده میماند و بعد از آنهمه آشفتگی، او را امروز، در بهترین حالتاش میدید. این هوس تا پایان آن روز - نه چندان شدید اما با سماجت - دوام آورد.
آن روز صبح چشمهایش را که باز کرد شاید از تاثیر داروی شب قبل تا لحظاتی منگ بود. هیچ صدایی از بیرون اتاق نمیآمد. توی گوشش سوت تیزی میشنید. اولین کاری که بعد از رفع منگی و اطمینان از زنده بودنش انجام داد این بود که از سر عادت، با چشمهای بسته دست زیر بالش کرد تا پاراشوتاش را لمس کند. پس از آن بود که با رضایت چشمهایش را باز کرد، به توالت رفت و به کار خالی کردن مثانهاش پرداخت. موقع دست و رو شستن با خودش چشم در چشم شد و دید که در بهترین حالتاش قرار دارد.
توی آینه خودش بود اما نه کاملا خود هر روزیاش. اثری از سیاهی دور چشمهایش پیدا نبود. هیچ مویرگ پاره شدهای سفیدی چشمهایش را خون آلود نمیکرد. برق مختصری هم ته چشمش میدید. پوست صورتش دیگر نه کدر و پلاسیده، که از توی آینه هم میشد نرمیاش را تشخیص داد. دستی به اطراف گونهاش کشید. پوست صورتش - آنطور که مادرش مواقع شنگولی میگفت - طراوت داشت. در کمال تعجب فهمید لبهایش نه خون مردهٔ هر روزی، که صورتی کم رنگی است.
تا آنجا که دیوار دستشویی اجازه میداد قدمی به عقب برداشت، آنچه ابتدا نظرش را جلب کرد برجستگی ترقوههای ظریف از زیر پوست نازکاش بود. تو بگو دو استخوان بیرون جسته تنها تکیهگاه یقهٔ باز تی شرت شل و رهایش شده بودند. از فکرش گذشت که اگر آن ترقوهها نبودند تی شرت از روی پستانهای کوچکش سر میخورد و دور قوزک پاهایش به زمین میافتاد.
چشم از آینه بر داشت و به دستهایش نگاه کرد. انگشتهایی لاغر و کشیده دید. انگار جای خالی انگشتری ظریف.
شگفت زده چشم از انگشتهایش گرفت و خیره به آینه چانهاش را کمی بالا برد، سرش را کج کرد تا انحنای گردنش را تماشا کند. از کنار گوش تا حوالی خط سینه. از لای یقهٔ گشاد تی شرت آنچه میدید لایق بوسیده شدن، با ولع مکیده شدن و سپس کبود شدن بود.
نگاهش بالاتر رفت و محو موهایش شد. قهوهای و فرخورده و رقصان رو به بالا. به پیچ هر شاخهاش با دقت نگاه کرد. هر شاخه با عشوهای منحصر، به سمت آسمان میرفت. خمیدکی خفیف روی دماغاش برای اولین بار به نظرش چیزی بیش از قوز دماغ آمد. از ذهنش گذشت «چیزی مثل اصالت..» و خجالت کشید و فکرش را تصحیح کرد: «آن صفتی که زالوصفتان ددمنش برای استثمار خلق ستمدیده اختراع کردهاند.» اما با هر توصیفی، خمیدگی دماغش به نظرش زیبا میآمد.
این همه را وقتی فهمید که بعد از چند ماه خواب دو سه ساعتهٔ نیمه بیدار و آشفته، با سلاحی زیر بالش، در خانههای مخفی به همراه هم رزمانش که از کله سحر تا بوق سگ - بلکه نزدیکای صبح – به ورزش و قرار و عملیات و مطالعه نشریات درون سازمانی و جزوات تئوریک و خودانتقادی و فرار و تمیزکردن اسلحه میگذشت، برای اولین بار به قدرت دو قرص آلپرازولام به خوابی عمیق و یازده ساعته فرو رفته بود. قرص دستور ارشد گروه جهت کنار آمدن با شهادت رفیقی بود که توسط او جذب سازمان شده بود.
کمی بعد دست و رو شسته و لباس «تیپ بالا» به تن کرده؛ کپسول شیشهای سیانور را توی جیب گشاد بارانیاش چک کرد و پاراشوتاش را ته کیف دستیاش انداخت و از وجود نارنجک در جیب کناری کیف دستیاش مطمئن شد تا راهی محل قرار ثابتش حوالی خیابان ولیعصر (که چهل سال پیش لابد نام دیگری داشت) شود.
در پاگرد پسربچه همسایه را دید که عازم مدرسه است. دستور اکید سازمان گرم نگرفتن غیر ضروری با همسایهها و نهایتاً دادن اطلاعات کاربردیای از طریق بنگاه املاک (مثل اینکه زن و شوهری کارمند تازه از شهرستان منتقل شدهاند و گاهی اوقات فک و فامیل به دیدارشان میآیند و شاید هم چند شبی ماندند) بود.
اما آن صبح نفهمید چطور عوض ندید گرفتن بچه، دلش خواست جواب سلامش را با «علیک سلام خاله جون» بدهد. بچه هم متوجه چیز عجیبی در رفتار این مهمان همسایهشان شده بود. زینب این را از قدم برداشتن محتاط پسر از پشت سرش فهمید، جای اینکه مثل دفعه قبل با صدای موتور پلهها را دو تا یکی پایین بدود و از کنارش ویراژ بدهد و کیف مدرسه را به باسن او بکوبد.
از ساختمان بیرون آمد و در را نگه داشت تا بچه هم بیاید. بچه که از کنارش رد میشد، بیخودی دلش خواست لبهایش را از دو طرف کش بدهد، شبیه کاری که مشخصاً لبخند نیست اما بزرگ ترها موقع خداحافظی با بچهها انجام میدهند. اما بچه موتورش را دوباره روشن کرده بود و هنوز در کاملا بسته نشده به سر کوچه رسیده بود.
باد خنکی – لابد جا مانده از زمستان – به صورتش خورد. تا سر کوچه خنکیاش را روی پوستش حس میکرد.
از سر کوچه میشد تاکسیهای گذری ونک را سوار شد اما او بلحاظ امنیتی روزهایی مثل امروز که عجله نداشت ترجیح میداد سوار مینی بوسهای شلوغ شود.
چند قدمی هم به سمت ایستگاه مینی بوسها برداشت اما یاد بوی شیرین و چرب مینی بوس - حتی مینی بوسهای خالی - که تا نصف روز ته حلق آدم میماند دلش را آشوب کرد. برای یک تاکسی دست تکان داد.
تاکسی که ایستاد دید صندلی عقب اشغال شده و تنها یک جا در صندلی جلو خالی است. صندلی جلوی تاکسی همیشه میتوانست تلهای باشد که جان او و هر که او میشناخت را به خطر بیاندازد. اما بر خلاف همیشه، بیخودی به قیافهٔ دهاتی راننده اطمینان کرد و نشست. تاکسی که راه افتاد میبایست محض اطمینان دستش را توی کیفش نگه میداشت تا از پشت سر غافلگیر نشود و آماده شلیک باشد که دید حوصله این کار را هم ندارد. تکیه داد و همچنان که از پنجرهٔ تاکسی ماشینها را تماشا میکرد برای اولین بار از ذهنش گذشت «این صندلیها میتوانستند راحتتر ساخته شوند».
پشت چراغ قرمز دلش دیدن اتفاقی یک آشنا را میخواست. هر روزی جز آن روز این خطرناکترین اتفاق روز میتوانست باشد. هر چه چشم دواند در ماشینهای اطراف یک چهرهٔ شبیه یکی از آشناها هم پیدا نکرد.
میدان ونک پیاده شد که تا توانیر قدم بزند. پیاده روی در خیابانهای شلوغ خطری واضح بود چون هر لحظه ممکن بود یکی از بریدهها به همراه ماموران ساواک برای شناسایی امثال او گشت بزند. اما آن روز دلش میخواست آدمها و چنارهای ولیعصر را تماشا کند. چنار که دید یاد مرتضی افتاد. فکر کرد اول صبحی هم که در آینه با خودش مشغول بود، بیآنکه مشخصاً به او فکر کند یاد مرتضی افتاده بود: «انقدر که امروز یاد این چنار میکنم حالاست که توی همین پیاده رو ببینمش.»
دربارهٔ مرتضی
مرتضی را در محله به نام چنار میشناختند. لابد به خاطر قد نه چندان دراز اما مطلقا بیقوارهاش. زینب او را از همان نوجوانی که خانهشان را عوض کرده بودند ندیده بود تا زمان دانشجویی.
یک روز از کنار زمین فوتبال دانشگاه تهران به عجله داشت میرفت به سمت در اصلی که مردی از پشت سر صدایش کرد «خانم حاج حسینی.»
هم نشریه همراهش بود و هم یک چهارده تیر خالی که باید در حوالی جیحون به مردی با کیسه پلاستیکی زرد رنگ تحویل میداد. هنوز زندگی مخفیاش را هم شروع نکرده بود و تنها یک سمپات ساده بود که اگر گیر میافتاد مفت تلف میشد.
ترسید و سعی کرد قدمهایش را بدون توجه به مردی که او را صدا میزد تند کند که از لرزش پاهایش توان قدم زدن عادیاش را هم از دست داد. میخکوب شد. مرد همچنان که به او نزدیک میشد باز صدا زد «زینب خانم». صدا که به پشت سرش رسید ناگهان خیسی سردی زیر بغلش شره کرد. جرئت سر برگرداندن نداشت. صاحب صدا مقابلش ایستاد و زینب تا مرتضی را شناخت با لحنی شاد و حیرت زده جیغ کشید «چنار؟» و بعد از خجالت مردی که استخوان ترکاندن، بیقوارگی نوجوانیاش را پنهان کرده بود، نشریه و سلاح خالی را از یاد برد و با او همراه شد.
تا در اصلی گپ زدند و او به جیحون رفت و مرتضی آن همه راه را دوباره برگشت بالای دانشگاه.
اوائل هرازگاه هم را میدیدند و بعد نفهمیدند چطوری که هر روز در بوفه دانشکده فنی نهار یا چای میخوردند که ناگهان سازمان ضربه خورد و خانههای تیمی یکی بعد از دیگری لو رفتند و رفقا چنان لت و پار یا - در حالت فاجعه بارش - دستگیر شدند که جای ریسک حساب باز کردن روی باز نشدن زبانشان زیر شکنجه ساواک باقی نماند.
اینطور زینب زندگی مخفی را شروع کرد و مرتضی هم به تاوان دیده شدن – بسیار دیده شدن – با زینب مدتی با او مخفی شد تا ببیند چه اتفاقی میافتد. خبر آوردند که به دنبال هر دوشان هستند و خانههایشان را هم زیر و رو کردهاند.
واکنش مرتضی که تا روز اختفا حتی اطلاع نداشت زینب برای چه گروهی فعالیت میکند – و اساسا فعالیت میکند - زینب را شگفت زده کرد. گفت «کاریه که شده. حالا که با شمام چه کاری ازم بر میاد؟» مدتی طول کشید تا بفهمند هیچ کاری از او بر نمیآید. به اعتبار دو سال و نیم دانشجوی دامپزشکی بودنش گفتند فعلا دکتر رزرو باش.
چون استفاده از اسلحه را قبول نکرد و انگیزهای برای فعالیت تئوریک نداشت و استعداد عملیاتی هم در او تشخیص داده نشد، هیچ وقت به عنوان عضو رسمی سازمان پذیرفته نشد و جهت احتیاط اجازه دیدن هیچ کدام از اعضا را هم نداشت.
در اتاقی تنها نگه داری میشد و با چشم بند به توالت میرفت. فقط میتوانست زینب را ببیند. چهار ماه اینطور زندگی کرد تا مفقود شدن نادر پیش آمد و خانه مشکوک تشخیص داده شد. اهالی آن خانه را بین خانههای دیگر تقسیم کردند. زینب مرتضی را با چشم بند به خانه یافت آباد برد که محل آماده کردن بمبهای دست ساز بود.
وقتی زیر زمین خانه یافت آباد (به دلیل اشتباهی در ترکیب مواد) منفجر شد دیوار اتاق/زندان مرتضی هم که در مجاورت زیر زمین قرار داشت به رویش آوار شد و با جراحتی که برداشت امکان همراه بردنش نبود.
باید پیش از رسیدن مامورها سیانورش را میخورد اما به آن سیانورها اعتباری نبود (اکثر کسانی که زیر شکنجه کشته میشدند پیش از دستگیری سیانورشان را هم جویده بودند اما به جای قبرستان سر از بیمارستان ساواک در میآوردند)، پس برای اولین و آخرین بار پاراشوت زینب را قرض گرفت.
باقی روز مرتضی
زینب چنار که دید یاد مرتضی افتاد. فکر کرد اول صبحی هم که در آینه با خودش مشغول بود، بیآنکه ارادهای در کار باشد یاد مرتضی افتاده بود: «انقدر که امروز یاد این چنار میکنم حالاست که توی همین پیاده رو ببینمش.» که یادش آمد مرتضی کشته شده است.
از خاطرش گذشت کاش مرتضی یک روز دیگر زنده میماند و بعد از آنهمه آشفتگی، او را امروز، در بهترین حالتاش میدید. این هوس تا پایان آن روز - نه چندان شدید اما با سماجت - دوام آورد.
آقا خیلی چسبید.
پاسخحذفخوشحالم از داستان خوشتون اومده.
حذفسلام
پاسخحذفموضوع «سکسوآلیته و خانه تیمی» فوق العاده جالبه. این داستان باعث شد یه کم توی وب بگردم. برعکس تصورم خود چپ ها به این مسئله پرداختند. ولی هنوز خیلی جا داره که درباره ش نوشته بشه. از طرفی هم این کار راحت نیست، و حساسیت زیادی لازم داره، چون این آدمها علیرغم نظرات متفاوتی که درباره شون وجود داره، مورد احترام ما هستند. و من خوشحالم که شما از این حساسیت برخوردارید.
داستان به من هم چسبید. در این مورد حرفی ندارم، ولی یه نکته هست: به نظر من خودکشی مرتضی اغراق آمیز و غیرقابل باوره. از خودم می پرسم، اگه مرتضی در اثر خرب شدن دیوار کشته می شد، به داستان لطمه می خورد؟
سلام
حذفهمونطور که گفتید این آدمها مورد احترام ما هستند و خوشحالم که از شما می شنوم در داستان هم این احترام دراومده.
اما درباره اغراق: موافق نیستم چون موارد خیلی زیادی از خودکشی چریک ها در شرایطی که احتمال دستگیری شان می رفته وجود داره. همین الزام حمل سیانور (در قرارهای مشکوک حتی کپسول شیشه ای سیانور را داخل دهان می گذاشتند تا در صورت مواجهه با خطر شیشه را با دندان بشکنند و با زخمی شدن دهان سیانور زودتر جذب خون شود و امکان نجاتشان و گرفتاری زیر شکنجه ساواک نباشد) نشون میده خودکشی برای چریک ها چقدر راحت و ضروری بوده. حتی بسیاری از چریک های مسلمون مجاهدین و حتی معدود چریک های به شدت مسلمان نزدیک به موتلفه مثل عزت شاهی هم سابقه خودکشی داشتند.
گاهی حتی وقتی چریک ها مجروح می شدند و امکان یا جرئت خودکشی نداشتند رفقاشون زحمتش را می کشیدند. یک مورد هم هست که دو بچه به نام های دانه و جوانه چون امکان حملشون در محاصره نبوده توسط قطب چریک های ایرانی (حمید اشرف - به گفته مصطفی شعاعیان) کشته شده اند.
فکر نمیکنم خودکشی مرتضی اغراق آمیز باشه.
چریک ها این کار رو می کردند. ولی طبق این نوشته مرتضی چریک نیست.
پاسخحذفچریک نبود نمی خواست هم باشه. اما در موقعیت چریکی قرار گرفته بود. مثل خیلی از شهدای انقلاب.
حذففکر کنم توی فیلمای چاپلین دیده باشم، که می افتاد وسط جمعیتی که چسبیده به هم به سمت در قطار مترو هجوم می بردند، و بی آن که خواسته باشد، سوار قطا میشد. اینجا زینب او را سوار می کند. او زینب را می خواهد. زینب هم که از حادثه جان سالم به در برد. من اگر جای او بودم سعی می کردم تا زینب زنده است، من هم زنده بمانم!
پاسخحذف